بعضی ها کودکی های سرخوش و شادی داشتند. بعضی هم خیلی سختی کشیدند بنابراین کودکی های شادی نداشتند. من نمی دانم جزو کدام دسته هستم؟ کودکی رو به یاد می آرم که پر از حس های عجیبی هست که بیشتر هم خوب نیستند. از طرفی سختی به معنی ای که متداول هست برای بیشتر آدما خیلی در کودکی من نبوده. نه این کمی بی انصافی ست من کودک خوشبختی بودم. مادربزرگ هائی داشتم که دوستم داشتند، پدربزرگ هائی که هم دوستم داشتند هم هرکدام به تعریفی پدربزرگی کردند برایم. عمه و خاله و دائی و عمو هم دور و بر بودند و هرکدام بخشی از کودکی من را پر کردند و ساختند. پدر و مادر بسیار خوبی هم داشتم که هرکدام بیشترین سعی خود را کردند که من آدم از آب در بیام. خب پس چه مرضی هست که نمی دانم از کدام دسته هستم؟ همین دیگر ... مثل همین الآن، آن موقع هم کرم از خود درخت بود. فکرهائی که روزها و گاهی سالها مثل خوره به جان دل و مغز و روحم می افتاد همه کار خودم بود. تا جائی که یادم می آید بسیار بچه ی خیال بافی بودم و از فکرهای توی کله ام کلامی با کسی نمی گفتم. حتا با مهران که همبازی روز و شبم بود و حتا با مژگان که نیمه ی دیگرم بود. و خب فضول بودم بسیار و چیزهایی را می فهمیدم که قرار نیست آدم آن موقع بفهمد بعد به آن چیزها فکر می کردم که قرار نیست آدم آن موقع بهشان فکر کند و بعد مخم سوت می کشید، حالم بد می شد و احساس هائی به سراغم می آمد که گمانم قرار نیست آن موقع ها به سراغ بچه ها بیاید.
اینطور است که خلاصه نمی دانم کودکی ام چگونه بوده است. و خب البته اتفاقاتی که می افتد هم شاید یک کودک آدمیزادی که به سن خودش زندگی و کودکی می کند را بسیار کمتر آزار دهد از یک جانوری که مدام چراغ هاردش روشن است. و یک چیز دیگر اینکه یک حس دوگانه ی غریبی داشتم نسبت به مرکز توجه بودن، از طرفی کی از توجه بدش می آید؟ از طرف دیگر یک چیزهائی بسیار اذیتم می کرد. مثلن در سن خیلی کمی تنبک می زدم و کمی سه تار و خیلی هم بد نبودم، حالا یک سیاوشی بود که باید همیشه خوب می بود و خیلی خوب ساز می زد و اینها و یک سیاوشی هم بود که از پایه و اساس از تعریف بدش می آمد. توی اتاقم که تمرین می کردم هروقت احساس می کردم دارم خیلی خوب ساز می زنم، آرام تر می زدم که کسی بیرون نشنود یا اصلن نمی زدم دیگر. با بازگوئی دردناک این داستان احساس می کنم عجب روانی ای بودم. البته هنوز هم بهتر نیستم، در جمع و روی سن و کلاس و اینها بسیار راحتم و به نظر می رسد همه چیز بسیار خوب دارد پیش می رود اما در درون همیشه آن پشت را ترجیح می دهم. کارهائی انتخاب می کنم بیشتر این جلو است و علاقه ام همچنان به آن طرف بودن است و این دوگانگی همیشه با من بوده و این مخفی کردن حرف های اصلی، حس های اصلی و ... هنوز برایم مایه ی عذاب است، چه رسد به کودکی. از آنها نوشتم و نوشتیم و می نویسیم هم. "اما در همه چیزی رازی نیست ، گاه به سخن گفتن از دردها نیازی نیست." *
در کودکی من هم مثل همه، لحظه هایی هست که به تعبیر خوب میم، "لکه های رنگی کودکی" اند. قراری است که از این لکه های رنگی سریالی بسازیم با کلام. میم گفت : مال من سریال نمی شود. مال من هم نمی شود، منظور من از سریال مجموعه ی لکه های رنگی کودکی همه ی ماست. من اسم مجموعه ی خودم را می گذارم بچه تر بودم که ... اگر جائی چیزی با این حال و هوا نوشتید من و ما را هم خبر کنید. اگر جائی چیزی با این حال و هوا خواندید هم ، هم.
یکم مردادماه هشتاد و هشت. زاهدان.
* از مارکوت بیگل/ ترجمه احمد شاملو
http://nikat.blogspot.com/2008/04/blog-post_10.html
ReplyDelete