حالا هردو خسته ایم
هم عروسک گردانِ پیر
هم من ... با این همه طناب
به دست هام، پاهام
به سرم
دو نخ ظریف هم برای پلک هام
یله روی نیمکتِ چوبی
طناب ها و مرا رها کرده
پلک هام بازِ باز
تمام ام بی حرکت
نشسته روبروی من
خیره خیره نگاه مان در هم گره خورده
او پیر شده
من کهنه
سیگارِ برگ را
کشیده نکشیده کناری می گذارد
طناب ها و مرا می نگرد
گره ها را به چوب صلیب شکل می نگرد
نخ های ظریف پلک هام را
شیشه ی چشم هام را
لبخندی چونان مِهِ صبحگاهی
روی لب هاش
و اشک هاش درشت درشت روی گونه های چروکیده
آنگاه
چشم هاش را آرام برای همیشه می بندد
من ... لَخت و بی حرکت
با نگاهم خیره خیره
به دست هاش
با طناب ها به دست هام
به پاهام
با نخ های ظریف به پلک هام
نه می شود تا بخندم
نه اشکی در شیشه ی چشم هام
نه ... می توانم که ... بمیرم
سیاوش مقصودی - شبِ بهمن ماهی در تهران که سرد است
No comments:
Post a Comment