15 January 2015

یک نامه



این یک نامه است به سجاد افشاریان، گیرم مثل قدیم ها روی کاغذ و توی پاکت نیست ... قدیم ها که همه چیز بهتر بود اما چاره ای نیست ... باید با روزگارِ نو ساخت دیگر ... ء

رفیق جانِ جان ... هفته ی پیش بنا به یک ضرورت کاری ناگهان و بی خبر بنا شد که یک صبح تا شبی را در شهر شما بگذرانیم ... صبح تا عصر که به جلسه گذشت و کار و یک اتاق بی پنجره که شیرازی از آن پیدا نبود ... عصر که شد اما با رفقای جانِ دلی زدیم بیرون ... توی خیابان های شهر گشتیم و یک رفیق نازنینی که تازه پیدا کردیم اما انگار صد سال است که عزیز دل شده هی چرخید توی خیابان ها و زیر درخت های نارنج رفت روی سقف ماشین و برای ما نارنج چید از درخت ... من قربان شهر شما بروم آقا که می شود توی خیابان هاش نارنج دزدید و آدم هایی که از کنار آدم می گذرند نگاه کنند و لبخند بزنند ... توی ماشین نشسته بودیم ... دل مان با خاطرات دوردست بود با همراه دل نشینی که پیش مان نشسته بود و می خندیدیم به رفیق مان که داشت برای مان نارنج می دزدید ... بوی نارنج که اتاق پاترول دو درِ رفیق را پر کرد ... رفتیم خدمت حضرت حافظ ... آقای مان سعدی جان نطلبیده بود انگار ... به زیارت ایشان نرسیدیم ... رفتیم خدمت حافظِ جان ... که ایشان هم به همراهی صدای جاودان آقای شجریانِ یکی یک دانه ی جهان به استقبال آمدند که : چو بید بر سرِ ایمان خویش می لرزم ... که دل به دست کمان ابرویی ست کافر کیش ... خیال حوصله ی بحر می پزد هیهات ... چه هاست در سر این قطره ی محال اندیش ... چقدر سعیِ باطل کردیم که اشکِ دمِ مشک مان نریزد و آن وسط ننشینیم به هق هق ... خدا پدر سرماخوردگی را بیامرزد که بهانه ی دستمال به چشم و بینی گرفتن را فراهم کرده بود ... آنجا در خدمت حافظِ جانِ دل رفقای عزیزِ دیگری هم پیوستند و همراه و همدل دل سپردیم به حالِ خوش ... به خوش ترین حال ... بعد یکهو به خودمان آمدیم دیدیم طیاره عن قریب است تا بپرد و ما بمانیم جا از پرواز که بین ما و شما باشد بدی هم نبود که می ماندیم در جادوی شهرِ نارنج و شعر و بهار و بهار نارنج ... رفقا ما را بردند به یک توکِ پا دیدن باغی که اسمش از خاطرمان رفته ... شما بگذارید به حساب سن و سال و شلوغیِ روزگار ... که باغ بی نظیری بود که می شد همانجا ماند و جا ماند از تمامِ پروازهای جهان ... همراهی نازنین رفقا که همراه شود با جادویی که شما می دانی از چه حرف می زنم چنان مستیِ بی خماری می دهد به جان و دل آدمیزاد که انگار شرابِ هفت ساله ی زیر خاکی نوشیده باشی ... ء
یک زمانی آدم ها این حرف ها را برای رفیق شان می نوشتند روی کاغذ و می گذاشتند توی یک پاکتی ، روش هم می نوشتند : آقای پستچی عزیز، خسته نباشی ... حالا ما پست چی مان شده اند عوامل و آدمهای این آقای مارک زاکربرگ و کاغذ و دوات مان شده این کلید صفحه و این پنجره ی شیشه ای که باز می شود به جهانی که نیست ... هست و نیست ... حالا این هم باشد برای شما ... تمبر و با زبان لیسیدن چسبِ لبه ی پاکت و تا سر کوچه رفتن و صندوق پست پیدا کردن هم نمی خواهد انگار ... ء
خواستم بگویم که جادوی مهری را که در جان شماست ریشه هاش همان نارنج های روییده بر درختان شهر است و صدای شجریان جاودان که در حافظیه بپیچد ... عشق است ... ء
باقی هم بقای شما ، جانِ ما هم فدای شما
سیاوش مقصودی - یک جایی در داوودیه ی تهران که شبِ زمستانی ست و آدمیزاد یادِ دوست می کند  

No comments:

Post a Comment