08 February 2011

این آقای آرش خان

چهارتا رفیق بودیم. من و بابک و سینا و آرش. من بلا تکلیفه بودم، هنوز حتا نمی دونستم می خوام پزشکی بخونم یا معماری، بابک و سینا تکلیفشون مشخص تر بود. آرش هم شاعر بود. یعنی نه که ادبیات دوست داشت و شعر می دونست و اینا که بهش بگیم شاعر. نه! شاعر بود درست و حسابی. صدای عجیبی هم داشت و وقتی شعر می خوند چه از خودش چه از دیگران، مو به تن ما راست می شد. بعد خل خلی های منو فهمیده بود آرش و ما با هم حال ادبیاتی می کردیم. گاهی صبح ها اول یک کلاس های بی ربط مزخرفی مثل مکانیک مثلن، دم گوش من دو بیت شعر می خوند که تا آخر کلاس منگ و مبهوت می شدم. خط خوب خاصی هم داشت این بشر. یک دفتری درست کردیم با هم که آرش هر چند روز یکبار به روزش می کرد.می گرفتش و چند تا شعر توش می نوشت و پسم می داد. و من دیر دیرام می شد که برم خونه و بشینم و بخونمشون.

دور از شعر و ادبیات نبودم اما جوان تر ها و جدیدها رو نمی شناختم زیاد. و آرش مدام از اونها برام می خوند و می نوشت و چه همه تصویر و کلمه که وسط اون همه مزخرفی که تو دبیرستان به حلقوممون می کردن ، برام گذاشت به یادگار.

چند وقت پیش اون دفتر رو پیدا کردم و چقدر بعضی شعراش تازه بودند هنوز و چه خاطره ها بود در دستخط این آقای آرش خان.

یک معلم عجیب طفلک بیچاره ای داشتیم فامیلش غراب بود. کامپیوتر تازه اجباری شده بود و این مادر مرده نمی دونم چه معصیتی مرتکب شده بود که گیر ما افتاده بود. بعد یک امتحانی گرفت یک روزی که ما چهارتا کاملن بصورت مشورتی با هم جوابها رو نوشتیم و تازه بابک چون اوضاعش از همه مون بهتر بود و تمام جوابها رو زیر نظر نهائی اون نوشته بودیم! مطمئن بودیم همه مون بیست می شیم. این بابا هم فهمید و یه ایراد های مریخی ای پیدا کرد و به همه مون داد 16. بعد اصولن این آقای غراب یک جوونک لاغر رنگ پریده ای بود که خیلی ناز نازی هم صحبت می کرد. نمره ها رو که داشت می خوند فامیل ما رو یکی یکی می خوند و هربار ما چهارتایی با لحن خودش همراه خودش می گفتیم شادزده (شانزده هم نه! شادزده) بعد هم عصبانی شد و چهارتامونو از کلاس بیرون کرد. آرش در حال بیرون رفتن از کلاس با اون صدای کلفت و لحن شمرده ش دراومد که: همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی ........

یه چیزایی چه همه وقت می مونه توی ذهن آدم، صحبت هفده هجده سال پیش رو دارم می کنم اما صدا ها و تصویرها خیلی تازه ان هنوز.

تازگی آرش رو باز پیدا کردم ، دورادور اما بهرحال هست ... گاهی دو سه خط شعری می نویسه توی صفحه اش و باز من یاد اون دفتره می افتم ... امروز نوشته بود : کاشکی خاک بودمی در راه / تا مگر سایه بر من افکندی ...

لبخندی اومد به لبم همراه لذت غریبی که همیشه سعدی برام داره و فکر کردم چه خوبه آدم از زمان دبیرستانش یه رفیق شاعر داشته باشه ...

No comments:

Post a Comment