06 February 2011

روزی روزگاری تهران، جشنواره ی فجر

سرمای ناجوری خورده بودم. توی قطار می لرزیدم شب تا صبح. توی سرمای اوایل بهمن رسیدم تهران پریدم تو اولین تاکسی و مستقیم رفتم سینما فرهنگ که بلیط های جشنواره رو برای دانشجو ها پیش فروش می کردند. برنامه ها روی کاغذهای نامرتبی به دیوارها چسبیده بود. سیستم من همیشه این بود یک مجموعه ی ده تائی صبح می گرفتم یکی هم برای عصر. بعد اون وسط ها یا فیلم های دیگه ای بود که تو صف و وایستادن های چند ساعتی داشت یا فیلمی نبود و به کافه و گپ و گشت و گذار تو انقلاب و اینا می گذشت. بلیط ها رو که گرفتم ظهر بود دیگه ، قشنگ تب داشتم. دوباره یه تاکسی و مستقیم راه آهن. باز تا مشهد می لرزیدم و بلیط ها توی کوله ام حسی بهم می داد شبیه حس دکتر جونز وقتی که صندوقچه ی جادوئی رو پیدا کرده باشه. این سال هفتاد و سه اینا بود انگار ... سالهای جشنواره رفتن و هیجان و ... دلخوش بودیم به همین سه تا جشنواره ی فیلم و موسیقی و تئاتر. هر اتفاقی می افتاد در زندگی ، جشنواره کنسل نمی شد. ناموسی بود داستان دیگه.

یه چیز دیگه هم بود. اون سالها برای نسل ما، سینما، سینما آزادی بود ... که دیگه نبود. بعدش هم عصر جدید بود و سپیده و مرکزی ... سینما فرهنگ رو اصلن سینما نمی دونستیم. یعنی اونجا به نظرمون یه پاتوقی بود که آدما دوست پسرا و دوست دختراشون رو می بردند جای فیلم دیدن نبود که. بعد توی جشنواره هم همیشه فرهنگ فیلم ایرانی می گذاشت و ما هم دیگه غیر از بیضائی و مهرجوئی و حالا فوقش دو تا دیگه سراغ فیلم ایرونی نمی رفتیم. یعنی فیلم اروپائی و بعضی آمریکائی ها حتا اونقدر پیدا کردنش سخت بود که توی جشنواره دیدنش خیلی غنیمت بود.

بعد جشنواره یه حالی داشت. سربازا مرخصی هاشون رو نگه می داشتن دیدن ننه باباشون نمی رفتن که برای روزهای جشنواره بتونن بیان فیلم ها رو ببینن. ما ها درس ها مون رو می افتادیم و غیبت هامون از حد نصاب می گذشت و به هیچ جامون هم نبود ... یعنی هیچ کس و هیچ چیزی نمی تونست با جشنواره رقابت کنه.

مرکزی 3 سالنی بود که همیشه یه بخشهای خوبی از جشنواره توش بود. از همونایی که خیلی ها نمی رفتن و ما چون خیلی روشن فکر و با شعور تر از همه ی دنیا بودیم فقط اونا رو می رفتیم. بعد سپیده بود که درهم همه چیز داشت. بعد هم عصرجدید بود که سالها آبروی سینماهای تهران بود دیگه. از میدون انقلاب بوی جشنواره ود تا توی وصال و بلوار و همه جا بود اصلن ... ساندویچی ها همه برنامه ی جشنواره رو می زدن پشت شیشه هاشون ... اون جوجه کبابیه که سیرابی و اینا هم داشت سر بن بست ایرانی توی وصال ... اون که عالی بود ... اونجا چون ردپای قدیمی ترها هم توش بود دیگه خیلی حال می داد ... می دونستیم که فلانی و فلانی هم اینجا سیرابی خوردن و از برگمن و تروفو و برسون حرف زدن ...

یه گروهی بودیم که بعضی هامون تهران بودن بعضی ها از جاهای دیگه می اومدن ... می اومدن همیشه ... با هم بزرگ می شدیم ... بعد چندتامون سینمائی شدن، یه کسائی تئاتری شدن، بعضی هامون چیزای دیگه شدن اما فیلم و تئاترشون سر جاش بود هنوز ... بعد بعضی هامون کم کم معروف شدن و رفتن سینمای دست اندرکاران و راحتشون نبود بیان وسط جمعیت تو صف و هی امضا بخوان بدن ... بعد کم شدیم ، کم کم ... یه کسائیمون رفتن از ایران ... یه کسائیمون رفتن سر زندگی واقعی و فهمیدن مطربی نشد کار ... بعد یه سالی شد که من از این سالن به اون سالن می رفتم چشمم هی می گشت دنبال یه نگاه آشنا و نبود ... بعد یه سالی شد که یهو دیدم همه چقدر جوون ترن از من ... بعد سه ساعت تو صف نمی ایستن واسه آخرین فیلم گدار ... اصلش اونو یه ماه قبل رو دی وی دی دیدن ، بی سانسور ... بعد بوی جشنواره هی کم شد تو خیابونا ... ماها که خل و چل های سالنها بودیم منقرض شدیم دیگه ... بعد گاهی شد که منم سینمای دست اندرکاران می رفتم یا سینمای مطبوعات ... اما سگ لرز عصرو شبای بهمن جلو عصرجدید حال می داد آخه ... هنوزم فکر می کنم سیگار تو سرمای بهمن یه بوئی می ده که هیچ فصل دیگه ای بوش اینجوری نیست ... مارلبرو لایت اگه وضعمون خوب بود ... بی پول تر بودیم کنت ... داغون بودیم 57 هم حال می داد ...

جشنواره که تموم می شد حسش مثل ته تابستون بود یا شب چهارده فروردین ... اما می دونستیم که سال بعد باز هست ... من می دونستم که اون پسره مو فرفریه رو می بینم ، اون دختره که کوله ی قرمز داره ، اون پسر قد بلنده که برسون بازه، اون دختره که موهاشو معلومه تقریبن از ته می زنه همیشه ... اینجوری هم بود ... یعنی حتا اونائی رو که نمی شناختیم هم می شناختیم انگار ... انگار نه ... می شناختیم ... اون سال که اون دختره پاش شکسته بود سر یه ساعتی قبل از شروع فیلم صدای تق تق عصاش اگه تو سالن نمی اومد ، نصف آدما به در نیگا نیگا می کردن که کو پس ...

چی بود اسم اون کافه روبروی عصرجدید؟ کارون؟ جنوبی بود پسره، یه اسمی تو این مایه های جنوبی داشت ... یه قهوه ترکائی می داد عصرای سرد بهمن وسط چند تا فیلم دیده و چند تا فیلم تو نوبت که می مردیم از خوشی ... یه قهوه ترکائی می داد ...

2 comments: