27 February 2011

اصفهان از فا

این عاشقانه ای ست برای مادرم که زیباست و انگشتانش مهربان ترینند و اصفهان دوست دارد و سه تار می زند این روزها ...

صدای چشمانم امشب ... اصفهان است که از فا شروع کنی ... سلِ سه تار من همیشه فا می خواند ... آن وسط ، اصفهان تر است انگار ... بالای دسته ، بوی سیگارِ آخر شب می دهد ... آن وسط ها ... بی رنگ و رو ... بوی انگشتانم را دارد ... پنداری یک جایی لابلای سیم های کهنه ... تار مویی جا مانده است ... وگر نه این همه بوی اصفهان از کجاست؟ ... قمر هم ... تمام ترانه های اصفهانش را ... جا می گذارد ... میان سیمهای کهنه ی تار مرتضی خان ... حالا بیا هی قمر گوش کنیم ... که می گوید: به به مرتضی خان ... تو هم آن کنار بنشین ... با انگشتانت ... هی قرمزها و زردهای قالی را ... آب پاشی کن ... و من هی سیم سل کهنه ی سه تارم ... صدای فا می دهد ... و هی تمام ابوعطاهایم اصفهان می شود ... و هی آب های زاینده رود های جهان ... سر بالا می رود ... و چشمان قورباغه ها اشکی می شود ... آن پایین ترهای دسته ی سه تارم ... ابرهای زمستان خاکستری می شوند ... پر از باران ... حالا هی موهای قمر در باران خیس می شود ... و هی صدای تار مرتضی خان بی تاب تر ... لابلای تمام تارهای کهنه ی جهان ... یک تار موی تو جا می ماند ... تا تمام ترانه های قاجار عاشقانه شوند ... حالا هی شراب می ریزد از کاسه ی تار ... و قمر می گوید: به به مرتضی خان ... بیا امشب هی تار موهایت را کوک نکن ... بگذار تمام دشتی های جهان ... اصفهان شود ... بگذار هی سل های سه تار کهنه ام ... فا بخواند ... و هی قمر که می خواند ... مرتضی خان چشم بر هم بگذارد ... و آرام بگوید ... جانم ...



11 February 2011

برسد لطفن به دست آقای اصغر فرهادی

آقای فرهادی! باغ فردوس سرد است، خیلی سرد. باغ است دیگر، پس سرد است، سردتر از خیابانهای مقابل سینماهای دیگری که خیلی ها ساعت ها ایستادند تا فیلم شما را ببینند.

آقای فرهادی! درست وقتی فکر می کردم ما آخرین نسل دیوانگانی بودیم که ساعت ها برای دیدن فیلمی سگ لرز سرما می زدیم و دستهایمان سرخ و بعد بی حس می شد، یک عالمه بچه های بیست و چند ساله و خیلی آدمهای مثل من سی و چند ساله و یک آدمهای بزرگتری از شش و نیم صبح رفتند و اسمشان را نوشتند روی یک کاغذی که ساعت شش یا هفت بتوانند فیلم شما را در سینما فرهنگ ببینند. یک عالمه دیگرشان جمع شدند روبروی سینما آزادی و چهل پنجاه نفری هم جمع شدند توی باغ فردوس در انتظار بیست درصد سهمیه ی فروش گیشه.

من از سینما فرهنگ که نا امید شدم، رفتم باغ فردوس، ساعت هنوز چهار عصر هم نشده بود. شماره چهارده بودم. چهارده نفر قبل از من حتا آمده بودند تا ساعت ده شب فیلمتان را ببینند. لیست نوشتیم و دلمان را خوش کردیم به اینکه بیست درصد دویست صندلی مثلن اگر بشود چهل تا ، ما حتمن ساعت ده "جدائی نادر از سیمین" را خواهیم دید.

آقای فرهادی من و خیلی های دیگر هفت ساعت در سرمای باغ فردوس وسط محوطه ی باز روی پا ایستادیم.

از همه شنیده ام و خوانده ام که شما خیلی آرامید و خیلی منظمید و از فیلمهایتان دیده ام که ذهنتان را چقدر زیاد دوست دارم و نگاهتان را و کارگردانی تان را. هنوز یکی از بزرگترین افسوس هایم نرسیدن به کارگاه از ایده تا فیلم شماست.

ساعت نه و نیم که شد مسئولان سینمای بی در و پیکر موزه ی سینما گفتند که نمی دانند چند تا بلیط خواهند فروخت ... سوال کردیم پس بیست درصد چه شد؟ گفتند شاید چهل تا ... شاید هم بیست تا ... بعد گفتند هفده تا ... بعد ساعت ده و نیم شد ... بعد گفتند اصلن بلیط نمی فروشیم برای این ساعت ... گفتند: "گفته اند نفروشید..." بعد گفتند فوق العاده می گذاریم ساعت دوازده، یا دوازده و نیم ...

بعد شما را دیدیم که آمدید و رفتید به سمت سالن. انتظار ایستادن و دیده بوسی با همه را نداشتیم ازتان اما شاید فکر کردیم برایتان مهم باشد که ببینید به سر آنها که هفت ساعت مدام در سرمای بهمن سرپا ایستاده اند چه آمده، چه خواهد آمد.

بعد یکی پوزخندی زد و گفت چون میهمان اختصاصی داشتند برای این ساعت ، آن بیست درصد را کنسل کرده اند. میهمان اختصاصی ، ای کاش شما و آقای مصفا و خانم حاتمی و بقیه ای که دیدیم رفتند به طرف سالن نبوده باشید. منظورشان شما که نبود؟ بود؟

آقای فرهادی! بی نظمی جشنواره و مدیریت بسیار ضعیف سینما موزه نه مشکل شماست نه اصلن می توانید حلش کنید. اصلش ما همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید در این مرز پرگهر. اما آدم وقتی نصف بدنش از درد به هم پیچیده شده باشد، نصف دیگرش از سرما بی حس، یک هوایی کم توقعی اش می شود شاید. یک خبری می خواهد. یک توجه حرفه ای و مسئولانه ای می خواهد. شاید دل آدم توی سرما یک هوایی نازک می شود، نمی دانم.

خیلی سال پیش چهار پنج ساعتی بود که روبروی سینما عصر جدید ایستاده بودیم برای آخرین ساخته ی آن سال ژان لوک گدار، مدیر سینما آمد بیرون نگاهمان کرد و گفت: " همانقدر که لذت می برم از این همه علاقه، شرمنده می شوم از این که کاری برای کمی آسایش شما نمی توانم بکنم. پس اقلن ده دقیقه هم من پیرمرد با شما توی سرما می ایستم." چقدر کیف کردیم، چقدر انرژی گرفتیم، گرم شدیم اصلن.

دوستی که دیرتر از ما آمد و به صف سرمازدگان پیوست، از من پرسید چه فیلمی قرار است ببینیم؟ گفتم. گفت کار کیست؟ گفتم فکر نکن اگر کار کسی غیر از اصغر فرهادی می بود من هفت ساعت توی صف می لرزیدم. مهم نیست که من امشب فیلم شما را ندیدم. بعدتر می بینم. آخرش یک جایی می بینم دیگر. مهم این است که خیلی ها و من امشب با این سوال برگشتند که چرا آن بیست درصد بلیط فروخته نشد؟ میهمان های اختصاصی دقیقه ی نود کی بودند؟ چرا هیچ کس با هیچ کس هیچ حرف مسئولانه ی درست و درمانی نمی زند؟

و یک سوال دیگر: آیا اصلن برای اصغر فرهادی مهم بود که این آدمهایی که از جلوشان رد شد و رفت، هفت، بعضی هاشان هشت ساعت توی سرما ایستاده بودند برای دیدن جدائی نادر از سیمین؟ که حالا بهشان گفته می شود بایستید تا دوزاده و نیم شب ... اگر آن چهل بلیط فروخته می شد و به عده ای نمی رسید حرفی نبود، این بخشی از داستان جشنواره است. اما اینطور بی حساب و بی اطلاع و بی توجه؟

همین دیگر ... این نامه که بعید می دانم اصلن به دست شما برسد اما اینها را نوشتم تا فکر کنم حرفهایم را به اصغر فرهادی گفته ام. تا فکر کنم اگر به دستتان رسید و به چشم و گوشتان خورد، بدانید حکایت این پنجشنبه ای را که با نام شما و متاسفانه "فقط" نام فیلمتان به من و خیلی های دیگر گذشت.

اما از اینکه این همه دیوانه ی دیگر جز من هم بودند و هستند که این همه ساعت در انتظار دیدن فیلم بایستند و بلرزند خوشحالم . ته دلم گرم شد که آدم ها صد تا صد تا هفت ساعت هفت ساعت برای دیدن کار فرهادی انتظار می کشند.

نه چون پا و کمر و دست و صورتمان از درد بی حس شده بود. نه چون از این همه بی مسئولیتی و مدیریت ضعیف دوستان سینما موزه کلافه شده بودیم. نه چون نمی خواستیم "جدائی نادر از سیمین" را ببینیم، اما به خاطر اینکه تحمل نگرفتن یک حق ساده ی از پیش تعیین شده یعنی همان چهل تا بلیط کذائی خیلی گران بود، آن هم وقتی اسم شما در میان باشد، فقط به این دلیل، منتظر دوازده یا دوازده و نیم آقایان نشدیم. من نشدم یعنی.

یک پسرکی آن کنار دی وی دی فیلم های روز جهان را بساط کرده بود، هرکدام هزار و پانصد تومن. چند تائی از آنها گرفتیم و بر گشتیم سر زندگی مان.

در فاصله ی ماشین تان تا سالن نمایش فکر کنم متوجه این موضوع نشده باشید. اما آقای فرهادی! باغ فردوس سرد است ... خیلی سرد ...

10 February 2011

چیزهائی هست که نمی دانی

"من یه وقتائی که باید یه کاری بکنم، یهو اصلن هیچ کاری نمی کنم ... "

فیلم "چیزهائی هست که نمی دانی" به کارگردانی فردین صاحب زمانی

08 February 2011

حرف حساب

سر نفت شمالی یه پیرمرد خیلی خمیده و ضعیفی با یه پاکت اومد طرفم گفت: پسرجان اینجا رو بخون ببین چی نوشته ، من سواد ندارم. خوندم: مربوط به دایره ی پرداخت بدهی های شهری ... یه همچین چیزی ... گفتم : پدرجان من نمی فهمم این چیه اما آخرای این خیابون یه جایی مال شهرداری هست ، شاید مربوط به اوناست ... گفت: نه! مال اداره ی مالیاته ! گفتم : آها یه اداره ی مالیات هم اونجا اون طرف خیابون هست ... گفت: نه! اینجاست توی این کوچه ...

گفتم: خب! پس با من الآن دیگه کاری نداری؟ گفت: نه دیگه! چیکار دارم؟ خودم می دونم باید چیکارش کنم، فقط می خواستم ببینم روش چی نوشته ... که می گی تو هم نمی فهمی !!

راست می گفت خب!

این آقای آرش خان

چهارتا رفیق بودیم. من و بابک و سینا و آرش. من بلا تکلیفه بودم، هنوز حتا نمی دونستم می خوام پزشکی بخونم یا معماری، بابک و سینا تکلیفشون مشخص تر بود. آرش هم شاعر بود. یعنی نه که ادبیات دوست داشت و شعر می دونست و اینا که بهش بگیم شاعر. نه! شاعر بود درست و حسابی. صدای عجیبی هم داشت و وقتی شعر می خوند چه از خودش چه از دیگران، مو به تن ما راست می شد. بعد خل خلی های منو فهمیده بود آرش و ما با هم حال ادبیاتی می کردیم. گاهی صبح ها اول یک کلاس های بی ربط مزخرفی مثل مکانیک مثلن، دم گوش من دو بیت شعر می خوند که تا آخر کلاس منگ و مبهوت می شدم. خط خوب خاصی هم داشت این بشر. یک دفتری درست کردیم با هم که آرش هر چند روز یکبار به روزش می کرد.می گرفتش و چند تا شعر توش می نوشت و پسم می داد. و من دیر دیرام می شد که برم خونه و بشینم و بخونمشون.

دور از شعر و ادبیات نبودم اما جوان تر ها و جدیدها رو نمی شناختم زیاد. و آرش مدام از اونها برام می خوند و می نوشت و چه همه تصویر و کلمه که وسط اون همه مزخرفی که تو دبیرستان به حلقوممون می کردن ، برام گذاشت به یادگار.

چند وقت پیش اون دفتر رو پیدا کردم و چقدر بعضی شعراش تازه بودند هنوز و چه خاطره ها بود در دستخط این آقای آرش خان.

یک معلم عجیب طفلک بیچاره ای داشتیم فامیلش غراب بود. کامپیوتر تازه اجباری شده بود و این مادر مرده نمی دونم چه معصیتی مرتکب شده بود که گیر ما افتاده بود. بعد یک امتحانی گرفت یک روزی که ما چهارتا کاملن بصورت مشورتی با هم جوابها رو نوشتیم و تازه بابک چون اوضاعش از همه مون بهتر بود و تمام جوابها رو زیر نظر نهائی اون نوشته بودیم! مطمئن بودیم همه مون بیست می شیم. این بابا هم فهمید و یه ایراد های مریخی ای پیدا کرد و به همه مون داد 16. بعد اصولن این آقای غراب یک جوونک لاغر رنگ پریده ای بود که خیلی ناز نازی هم صحبت می کرد. نمره ها رو که داشت می خوند فامیل ما رو یکی یکی می خوند و هربار ما چهارتایی با لحن خودش همراه خودش می گفتیم شادزده (شانزده هم نه! شادزده) بعد هم عصبانی شد و چهارتامونو از کلاس بیرون کرد. آرش در حال بیرون رفتن از کلاس با اون صدای کلفت و لحن شمرده ش دراومد که: همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی ........

یه چیزایی چه همه وقت می مونه توی ذهن آدم، صحبت هفده هجده سال پیش رو دارم می کنم اما صدا ها و تصویرها خیلی تازه ان هنوز.

تازگی آرش رو باز پیدا کردم ، دورادور اما بهرحال هست ... گاهی دو سه خط شعری می نویسه توی صفحه اش و باز من یاد اون دفتره می افتم ... امروز نوشته بود : کاشکی خاک بودمی در راه / تا مگر سایه بر من افکندی ...

لبخندی اومد به لبم همراه لذت غریبی که همیشه سعدی برام داره و فکر کردم چه خوبه آدم از زمان دبیرستانش یه رفیق شاعر داشته باشه ...