11 February 2011

برسد لطفن به دست آقای اصغر فرهادی

آقای فرهادی! باغ فردوس سرد است، خیلی سرد. باغ است دیگر، پس سرد است، سردتر از خیابانهای مقابل سینماهای دیگری که خیلی ها ساعت ها ایستادند تا فیلم شما را ببینند.

آقای فرهادی! درست وقتی فکر می کردم ما آخرین نسل دیوانگانی بودیم که ساعت ها برای دیدن فیلمی سگ لرز سرما می زدیم و دستهایمان سرخ و بعد بی حس می شد، یک عالمه بچه های بیست و چند ساله و خیلی آدمهای مثل من سی و چند ساله و یک آدمهای بزرگتری از شش و نیم صبح رفتند و اسمشان را نوشتند روی یک کاغذی که ساعت شش یا هفت بتوانند فیلم شما را در سینما فرهنگ ببینند. یک عالمه دیگرشان جمع شدند روبروی سینما آزادی و چهل پنجاه نفری هم جمع شدند توی باغ فردوس در انتظار بیست درصد سهمیه ی فروش گیشه.

من از سینما فرهنگ که نا امید شدم، رفتم باغ فردوس، ساعت هنوز چهار عصر هم نشده بود. شماره چهارده بودم. چهارده نفر قبل از من حتا آمده بودند تا ساعت ده شب فیلمتان را ببینند. لیست نوشتیم و دلمان را خوش کردیم به اینکه بیست درصد دویست صندلی مثلن اگر بشود چهل تا ، ما حتمن ساعت ده "جدائی نادر از سیمین" را خواهیم دید.

آقای فرهادی من و خیلی های دیگر هفت ساعت در سرمای باغ فردوس وسط محوطه ی باز روی پا ایستادیم.

از همه شنیده ام و خوانده ام که شما خیلی آرامید و خیلی منظمید و از فیلمهایتان دیده ام که ذهنتان را چقدر زیاد دوست دارم و نگاهتان را و کارگردانی تان را. هنوز یکی از بزرگترین افسوس هایم نرسیدن به کارگاه از ایده تا فیلم شماست.

ساعت نه و نیم که شد مسئولان سینمای بی در و پیکر موزه ی سینما گفتند که نمی دانند چند تا بلیط خواهند فروخت ... سوال کردیم پس بیست درصد چه شد؟ گفتند شاید چهل تا ... شاید هم بیست تا ... بعد گفتند هفده تا ... بعد ساعت ده و نیم شد ... بعد گفتند اصلن بلیط نمی فروشیم برای این ساعت ... گفتند: "گفته اند نفروشید..." بعد گفتند فوق العاده می گذاریم ساعت دوازده، یا دوازده و نیم ...

بعد شما را دیدیم که آمدید و رفتید به سمت سالن. انتظار ایستادن و دیده بوسی با همه را نداشتیم ازتان اما شاید فکر کردیم برایتان مهم باشد که ببینید به سر آنها که هفت ساعت مدام در سرمای بهمن سرپا ایستاده اند چه آمده، چه خواهد آمد.

بعد یکی پوزخندی زد و گفت چون میهمان اختصاصی داشتند برای این ساعت ، آن بیست درصد را کنسل کرده اند. میهمان اختصاصی ، ای کاش شما و آقای مصفا و خانم حاتمی و بقیه ای که دیدیم رفتند به طرف سالن نبوده باشید. منظورشان شما که نبود؟ بود؟

آقای فرهادی! بی نظمی جشنواره و مدیریت بسیار ضعیف سینما موزه نه مشکل شماست نه اصلن می توانید حلش کنید. اصلش ما همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید در این مرز پرگهر. اما آدم وقتی نصف بدنش از درد به هم پیچیده شده باشد، نصف دیگرش از سرما بی حس، یک هوایی کم توقعی اش می شود شاید. یک خبری می خواهد. یک توجه حرفه ای و مسئولانه ای می خواهد. شاید دل آدم توی سرما یک هوایی نازک می شود، نمی دانم.

خیلی سال پیش چهار پنج ساعتی بود که روبروی سینما عصر جدید ایستاده بودیم برای آخرین ساخته ی آن سال ژان لوک گدار، مدیر سینما آمد بیرون نگاهمان کرد و گفت: " همانقدر که لذت می برم از این همه علاقه، شرمنده می شوم از این که کاری برای کمی آسایش شما نمی توانم بکنم. پس اقلن ده دقیقه هم من پیرمرد با شما توی سرما می ایستم." چقدر کیف کردیم، چقدر انرژی گرفتیم، گرم شدیم اصلن.

دوستی که دیرتر از ما آمد و به صف سرمازدگان پیوست، از من پرسید چه فیلمی قرار است ببینیم؟ گفتم. گفت کار کیست؟ گفتم فکر نکن اگر کار کسی غیر از اصغر فرهادی می بود من هفت ساعت توی صف می لرزیدم. مهم نیست که من امشب فیلم شما را ندیدم. بعدتر می بینم. آخرش یک جایی می بینم دیگر. مهم این است که خیلی ها و من امشب با این سوال برگشتند که چرا آن بیست درصد بلیط فروخته نشد؟ میهمان های اختصاصی دقیقه ی نود کی بودند؟ چرا هیچ کس با هیچ کس هیچ حرف مسئولانه ی درست و درمانی نمی زند؟

و یک سوال دیگر: آیا اصلن برای اصغر فرهادی مهم بود که این آدمهایی که از جلوشان رد شد و رفت، هفت، بعضی هاشان هشت ساعت توی سرما ایستاده بودند برای دیدن جدائی نادر از سیمین؟ که حالا بهشان گفته می شود بایستید تا دوزاده و نیم شب ... اگر آن چهل بلیط فروخته می شد و به عده ای نمی رسید حرفی نبود، این بخشی از داستان جشنواره است. اما اینطور بی حساب و بی اطلاع و بی توجه؟

همین دیگر ... این نامه که بعید می دانم اصلن به دست شما برسد اما اینها را نوشتم تا فکر کنم حرفهایم را به اصغر فرهادی گفته ام. تا فکر کنم اگر به دستتان رسید و به چشم و گوشتان خورد، بدانید حکایت این پنجشنبه ای را که با نام شما و متاسفانه "فقط" نام فیلمتان به من و خیلی های دیگر گذشت.

اما از اینکه این همه دیوانه ی دیگر جز من هم بودند و هستند که این همه ساعت در انتظار دیدن فیلم بایستند و بلرزند خوشحالم . ته دلم گرم شد که آدم ها صد تا صد تا هفت ساعت هفت ساعت برای دیدن کار فرهادی انتظار می کشند.

نه چون پا و کمر و دست و صورتمان از درد بی حس شده بود. نه چون از این همه بی مسئولیتی و مدیریت ضعیف دوستان سینما موزه کلافه شده بودیم. نه چون نمی خواستیم "جدائی نادر از سیمین" را ببینیم، اما به خاطر اینکه تحمل نگرفتن یک حق ساده ی از پیش تعیین شده یعنی همان چهل تا بلیط کذائی خیلی گران بود، آن هم وقتی اسم شما در میان باشد، فقط به این دلیل، منتظر دوازده یا دوازده و نیم آقایان نشدیم. من نشدم یعنی.

یک پسرکی آن کنار دی وی دی فیلم های روز جهان را بساط کرده بود، هرکدام هزار و پانصد تومن. چند تائی از آنها گرفتیم و بر گشتیم سر زندگی مان.

در فاصله ی ماشین تان تا سالن نمایش فکر کنم متوجه این موضوع نشده باشید. اما آقای فرهادی! باغ فردوس سرد است ... خیلی سرد ...

4 comments:

  1. بلاخره دیدی ... شکرانه‌اش صندلی خالی ما بود، انگار

    ReplyDelete
  2. سلام
    چند روز پيش آقا اسد را ديدم. من ايشون رو نمي شناختم ولي ايشون من را مي شناختن. بعد صحبت شد از شما و سلام رساندن و چون قول دادم وظيفه خود دانستم سلام شان را ابلاغ كنم...

    ReplyDelete
  3. درود فرشاد عزیز
    چقدر دلم برات تنگ شده
    امید به دیدار
    اسد از نازنین های زندگی من هست و آدم های نازنین خوب است که با هم آشنا شوند . خوب است که با هم آشنا شدید

    ReplyDelete
  4. ولی باور کن فیلم اصغر فرهادی (فیلم‌های او) ارزش شیش، هفت روز توی صف ایستادن را هم دارد رفیق

    ReplyDelete