وسط نوشتن کلی گزارش و کار، به کسانی فکر می کردم دور و برم که دوستشون دارم و چیزهایی که براشون اتفاق افتاده و داره می افته این روزها و اینکه به هیچ معیار و منطقی که عقل ناقص من بفهمه سزاوار این همه داستانی که براشون داره اتفاق می افته نیستن. بعد کسی توی مغزم هی خون که هرکه در این بزم مقرب تر است / جام بلا بیشترش می دهند. هی خوند و خوند ... شاید که اینگونه است ... شاید داستانی هست که من نمی فهمم نه ... شاید که نه ... حتمن چیزی و چیزهایی هست که من نمی فهمم ... دنبال این شعر بودم که در سایتی به متن عجیبی برخوردم ، نامه ای از مولا محمد بید آبادی به دوستی که او از یاران طریقت نامیده ... حس عجیبی هست در این نامه ، حسی که در کلام بیشتر عرفا هست و ... من ... چه دورم از این حس ... چه دور ...
ای فدای تو هم دل و هم جان / وی نثار رهت همین و همان
آرزومندان زیارت عتبات مواصلت و مشتاقان مجاورت روضات مؤالفت را به یاران طریقت، تحیت و سلامی و حکایت و پیامی است، ای که بر ساحل امنی و امان، آیا هست هیچت از غرقه دریای محبت خبری؟ مجاری حال خاکساران کوی وفا را خواسته باشند، معلوم بود حال کسی کز تو بود دور.
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا / فراغت از تو میسر نمی شود مارا
مختصرش این است که در اصفهانم، دور از یاران و مهجور از هم نفسان، دِماغی دارم سوخته [ و ] افسرده.
زهم پرواز اگر مرغی شود دور / قفس آید به چشمش گلشن حور
دهد گل زیر پا آسیب خارش / نماید آشیان، سوراخ مارش
اگر چه خطه اصفهان بهشت نشان، جای عشرت و گذران است ولکن مرا بی وجود دوستان چون جهنم سوزان و یکی از درکات نیران است.
هر نعمتی بی تو نگردد مرا قبول / عیشی که با حبیب نباشد حسیب نیست
چشمی که روزگاری از رخسار زیبای شاهدان گل عذار، کسب نور می نمود، الحال غرق سرشک بی حاصلی و دستی که عمری هم آغوش عروسان مواصلت بود، اکنون بر دل. به چه زبان محنت مهاجرت کنم و به کدام خامه و بیان بسط شدت مفارقت نگارم این کار، دلی خواهد و ما را آن نیست.
با این همه قلمی برداشتم و عزمی گماشتم که بنویسم: دل به شوق مبتلاست. مرا هاتفی آواز داد: ثبت العرش، دل کجاست تو را؟
مجملا همه مطالعه ام، عبارت متن دوری و مباحثه ام، فقرات شرح مهجوری است. ثبوت این دعوی به شهود جنانی حوالت است. چه حاجت به اطاله عبارت.
این قدر منتظرم در ره شوق / که اگر زود بیایی دیر است
در یکی از کتب سماوی مذکور است که :
من احب الله فصب البلاء علیه.
یعنی، هر که دعوی دوستی خدا کند و به دست ارادت حلقه در محبت او زند، یا هر که حق - سبحانه و تعالی - خلعت محبوبیت بر او پوشاند، باران بلا از ابر محنت و عناء بر فرق او ریزان و شادی و بهجت و راحت از وی گریزان گردد که:
البلاء للولاء کالذهب لللهب.
ترجمه این کلمه را در مثنوی بدین وجه آورده:
دوستی چون زر، بلا چون آتش است / زر خالص، در دل آتش خوش است
و از فحوای کلمات سابقه چنان به حیطه فهم در می آید که بلا، متوجه اهل ولایت و محنت، متعلق به دار باب محبت [ است ]. هر جا که بنای محبت نهاده اند، دری از حنت بروی گشاده اند و در هر میدان که لوای ولا افراخته اند، فوج بلا را ملازم پای آن، علم ساخته اند.
پس هر که را حق - سبحانه و تعالی - دوست دارد، او را به بلا مبتلا و ممتحن سازد. و مؤید این قول، حدیث حضرت رسول صلی الله علیه وآله است آنجا که فرموده:
ان الله اذا احب قوما ابتلاهم.
به درستی که هر که را حق - تعالی - دوست دارد، لشکر بلا و اندوه را برایشان گمارد.
و مقرر است که محنت به اندازه محبت بود و بلا به مقدار ولا نازل شود. هر که در راه دوستی حق از همه راهروان در پیش بود، هر آینه مشقت و بلیت او از همه بیش بود. هر که را ذوق محبت بیشتر، سینه اش از شوق محنت ریش تر. و از حضرت سید کاینات سؤال کردند که: "ای الناس اشد بلاء" کدام طایفه سخت ترند از روی بلا، یعنی کدام گروه از آدمیان سخت تر و دلسوزتر، و محشر کدام زمره از اصناف انسان صعب تر است؟ فرمود: "الانبیاء" یعنی بلای پیغمبران که ملهم حرم رسالت و محرم حریم حلالتند از همه سخت تر است و بیشتر. و بلایی که متوجه روزگار ایشان است از محنت های دیگران بیشتر، «ثم الامثل » یعنی پس از پیغمبران بلای جمعی که شبیه باشند بدیشان در سلوک سبیل محبت و واقف بر اسرار معرفت. فالامثل یعنی آن ها که شبیه اند براین جماعت. و بر همین قیاس هر که به درگاه قرب، اقرب باشد، و عنای او اشد و اصعب باشد.
هر که در این بزم مقرب تر است / جام بلا بیشترش می دهند
و آن که زدلبر نظر خاص یافت / داغ عنا بر جگرش می نهند
بلا، نه شربت شیرین است که به اطفال طریقت دهند، بلکه قدح زهر ملال است که بر ست بالغان راه نهند. یکی از مشایخ طریقت فرموده:
دردی خوردن به میکده عادت ماست / رطلی که گران تر است آن نوبت ماست
...
ReplyDelete...
ReplyDelete