آقا ما بعد از هرگز خواستیم یک موسیقی روی این بلاگ بگذاریم دوستان فرمودند شدنی نیست. بعد داستان اینه که یک پستی درست کردیم با فایلی که فکر می کردیم اون موسیقی مورد نظر ماست و از قضا لود هم شد. اما بعد فهمیدیم اون یک کلیپی است که چیز دیگری است. پست مورد نظر رو به جهت پاره ای تعمیرات برداشتیم اما روی گوگل ریدر مونده خلاصه ... حالا این شعر اون لالایی ای هست که من می خواستم براتون بذارم، لینک هم براش سراغ ندارم که بدم. خودتون یه جو همت داشته باشین برین پیداش کنین. دریا خانم دادور لالایی می خونه که من فقط هم دو دقیقه اش رو شنیدم و دارم و همین الآن که در خدمت شما هستم چیزی شبیه یک میلیون بار گوشش کردم و هنوز خوب هست و هی بهتر هم می شه ... قدرت خدا ... چند روز پیش به این نتیجه رسیدم که خداوندگار عالم کسانی مثل دریا خانم را آفریده اند اصولن که اگر فضولهایی مثل من گیر دادند که این چه خلقتی هست و اینا (با اشاره به خودم مثلن) چی هستن که آفریدی ایشان به اشاره ای به این خانم مثلن بگن بیا اینم مثال و نمونه ی احسن الخالقین بودنم، خفه! برو پی کارت. و خب حرف حساب هم جواب ندارد. و اما شعر اون لالایی اینه:
تو هم یه روز بزرگ می شی، می ری تا شهر رویاها
به یاد خونه می افتی، چشات می شه مث دریا
به یاد امشب و هر شب، که من بی خواب و آواره
نشستم تا سحر بیدار، به پای تو و گهواره
لالایی ... لالایی ...
همین ...
Its a selfish desire to share your crazy thoughts and words with others ... voila ... and by the way , This blog is anything but political, I hate politics ...
28 March 2010
22 March 2010
اتاق
یه کسی که اسمش لوکا بود، یه جایی توی یه سریالی می گفت یک کاریکاتوری دیده که یک مردی توی یک اتاق نشسته و دو تا در دو طرف اتاق هست، روی یکیش نوشته وارد نشوید و روی یکیش نوشته خارج نشوید. و مرد نشسته و سر خودش رو توی دستهاش گرفته ...
21 March 2010
پنجره ی رو به رو
صبح نه خیلی دیر و نه خیلی زود اول فروردین هشتاد و نه.
با لهجه ای که نمی دانم مال کجاست می گوید سلام آقا عید شما مبارک، کارگر شهرداری ام. یکی توی سرم می گوید تنبلی نکن برو پایین ... توی حیاط که می رسم تازه می فهمم هوا چه خوب شده. باران نم نمی زده و بوی بنفشه و خاک می آید. پول را می گیرد، سعی می کند دستش به دستم نخورد. فکر می کنم برای همین باید حتمن باید با او دست بدهم و عید مبارکی کنم. عادت این سالهای کار کردن با (برای) مردمی است که گاهی از تماسشان با تو خجالت می کشند. و یک دست دادن چقدر متفاوت می کند همه چیز را برایشان و من اصلن مگر کی هستم که بخواهم دستم به دست کسی بخورد یا نخورد. دست برای همین است دیگر که لمس کنی که دستی کسی را بگیری که کسی دستت را بگیرد.
در بالکن را باز می کنم که هوای بیرون کمی بیاید تو و هوای مانده ی شب برود بیرون. از پشت در توری (که در ضمن جلو ورود هیچ پشه ای را نمی گیرد) نگاه می کنم به ساختمان روبرویی، حس خواب می آید از پنجره ها با پرده های کشیده. یاد دیروز می افتم و خانم همسایه که تند تند و وسواس گونه پنجره ها و بالکن را تمیز می کرد و نفس نفس زدنش را از این طرف کوچه می شد دید. موهایش آشفته بود و هی می رفت و می آمد و می سابید در و پنجره ای را که ساعتی بعد خاک خواهد گرفت و دو روزی بعد با دود ماشین ها سیاه خواهد شد. حس خوبی به آدم از خیره شدن به پنجره ی مردم دست نمی دهد. فکر می کنم اگر آدم بخواهد پنج دقیقه از پنجره اش بیرون را تماشا کند باید به کجا نگاه کند؟ چیزی جز پنجره های دیگر با فاصله هشت، ده متری نیست آخر. چشمه ی نوش را می گذارم که شجریان بخواند و صدای تار لطفی بیاید روز اول سال در خانه. روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست / منت خاک درت بر بصری نیست که نیست. یاد دیشب می افتم و تلفن متداول بعد از تحویل سال و صحبت با همه که خانه ی پدربزرگ جمع شده اند. خوشحالم که کسی نپرسید چرا نیامدی. یک ساعت پرواز یا چند ساعت قطار ... یاد رضا می افتم که دیشب می گفت سر می زنم این روزها بهت، اما میدونم که نرفتی که تنها باشی با خودت و نمی خوام تنهایت رو خراب کنم. نرفتم که تنها باشم؟ مگر متداولن وقت های دیگر وسط جمع هستم؟ الآن که سالهاست بیشتر تنها هستم، این چند روز را مانده ام که تنها باشم باز؟ اولین بار نیست که سردرنمی آورم از کار خودم. چه می خواهم از جان این تنهایی؟ یا این تنهایی چه می خواهد از جان من؟ نه ... همان ... من چه می خواهم از جان تنهایی؟ ناظر روی تو صاحب نظرانند آری / سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست. یاد مادربزرگ پدرم می افتم که هرگز ندیدمش و چقدر دوست می داشتم که بود گاهی ... پیرزنی با جملاتی که می شود نوشتشان و کناری گذاشت تا هی بخوانی و گاهی سری تکان بدهی و لبخندی بزنی و بگویی عجب ... گفته بوده انگار یک بار که بدترین نفرین این است که هرجا هستی دلت جای دیگری باشد ... عجب ... عجب ...
اشک غمازمن ار سرخ برآمد چه عجب / خجل از کرده ی خود پرده دری نیست که نیست. عجب صدایی دارد این استاد شجریان. بهاریه ی رضا کیانیان یادم می آید که جاییش نوشته بود: تنهایی تلخ است اما بد نیست. مثل مزه ی زیتون می ماند، اگر به آن عادت کنی عاشق زیتون می شوی، آدم تنها نمی شود، تنها هست. تلخی هم مزه ای است مثل شیرینی.
تا به دامن ننشیند ز نسیمت گردی / سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هرجا نزند / با صبا گفت و شنودم سحری نیست که نیست
من ازاین طالع شوریده به رنجم ور نی / بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه ی نوش / غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
این همه عاشقانگی از کجا می آید در این کلمه ها. ما کی از دست داده ایم این حسی را که به کسی می تواند بگوید: چشمه ی نوش؟ کی از دست داده ایم بخت داشتن کسی را که به راستی چشمه ی نوش باشد؟
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز / ور نه در محفل رندان خبری نیست که نیست
بجز این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است / در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
از پشت پرده های تمیز و تازه آویزان شده مات و نا واضح می بینمش. همان خانم دیروزی است که لیوانی در دست دارد و نگاهش خیره شده به روبرو ... که پنجره ی من است. شاید دارد فکر می کند چقدر پنجره ی من کثیف است. شاید دارد فکر می کند که می شد این همه هم نسابید همه جا را، مثل آن روبرویی. شاید هم به هیچ چیز فکر نمی کند. تنها دارد اولین چای سال جدیدش را می نوشد و چون چیزی نیست برای دیدن جز پنجره های روبرو، خیره شده است به تصویر مات و نا واضح من پشت پرده ای که کمی بوی مانده ی سیگار می دهد.
با لهجه ای که نمی دانم مال کجاست می گوید سلام آقا عید شما مبارک، کارگر شهرداری ام. یکی توی سرم می گوید تنبلی نکن برو پایین ... توی حیاط که می رسم تازه می فهمم هوا چه خوب شده. باران نم نمی زده و بوی بنفشه و خاک می آید. پول را می گیرد، سعی می کند دستش به دستم نخورد. فکر می کنم برای همین باید حتمن باید با او دست بدهم و عید مبارکی کنم. عادت این سالهای کار کردن با (برای) مردمی است که گاهی از تماسشان با تو خجالت می کشند. و یک دست دادن چقدر متفاوت می کند همه چیز را برایشان و من اصلن مگر کی هستم که بخواهم دستم به دست کسی بخورد یا نخورد. دست برای همین است دیگر که لمس کنی که دستی کسی را بگیری که کسی دستت را بگیرد.
در بالکن را باز می کنم که هوای بیرون کمی بیاید تو و هوای مانده ی شب برود بیرون. از پشت در توری (که در ضمن جلو ورود هیچ پشه ای را نمی گیرد) نگاه می کنم به ساختمان روبرویی، حس خواب می آید از پنجره ها با پرده های کشیده. یاد دیروز می افتم و خانم همسایه که تند تند و وسواس گونه پنجره ها و بالکن را تمیز می کرد و نفس نفس زدنش را از این طرف کوچه می شد دید. موهایش آشفته بود و هی می رفت و می آمد و می سابید در و پنجره ای را که ساعتی بعد خاک خواهد گرفت و دو روزی بعد با دود ماشین ها سیاه خواهد شد. حس خوبی به آدم از خیره شدن به پنجره ی مردم دست نمی دهد. فکر می کنم اگر آدم بخواهد پنج دقیقه از پنجره اش بیرون را تماشا کند باید به کجا نگاه کند؟ چیزی جز پنجره های دیگر با فاصله هشت، ده متری نیست آخر. چشمه ی نوش را می گذارم که شجریان بخواند و صدای تار لطفی بیاید روز اول سال در خانه. روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست / منت خاک درت بر بصری نیست که نیست. یاد دیشب می افتم و تلفن متداول بعد از تحویل سال و صحبت با همه که خانه ی پدربزرگ جمع شده اند. خوشحالم که کسی نپرسید چرا نیامدی. یک ساعت پرواز یا چند ساعت قطار ... یاد رضا می افتم که دیشب می گفت سر می زنم این روزها بهت، اما میدونم که نرفتی که تنها باشی با خودت و نمی خوام تنهایت رو خراب کنم. نرفتم که تنها باشم؟ مگر متداولن وقت های دیگر وسط جمع هستم؟ الآن که سالهاست بیشتر تنها هستم، این چند روز را مانده ام که تنها باشم باز؟ اولین بار نیست که سردرنمی آورم از کار خودم. چه می خواهم از جان این تنهایی؟ یا این تنهایی چه می خواهد از جان من؟ نه ... همان ... من چه می خواهم از جان تنهایی؟ ناظر روی تو صاحب نظرانند آری / سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست. یاد مادربزرگ پدرم می افتم که هرگز ندیدمش و چقدر دوست می داشتم که بود گاهی ... پیرزنی با جملاتی که می شود نوشتشان و کناری گذاشت تا هی بخوانی و گاهی سری تکان بدهی و لبخندی بزنی و بگویی عجب ... گفته بوده انگار یک بار که بدترین نفرین این است که هرجا هستی دلت جای دیگری باشد ... عجب ... عجب ...
اشک غمازمن ار سرخ برآمد چه عجب / خجل از کرده ی خود پرده دری نیست که نیست. عجب صدایی دارد این استاد شجریان. بهاریه ی رضا کیانیان یادم می آید که جاییش نوشته بود: تنهایی تلخ است اما بد نیست. مثل مزه ی زیتون می ماند، اگر به آن عادت کنی عاشق زیتون می شوی، آدم تنها نمی شود، تنها هست. تلخی هم مزه ای است مثل شیرینی.
تا به دامن ننشیند ز نسیمت گردی / سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هرجا نزند / با صبا گفت و شنودم سحری نیست که نیست
من ازاین طالع شوریده به رنجم ور نی / بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه ی نوش / غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
این همه عاشقانگی از کجا می آید در این کلمه ها. ما کی از دست داده ایم این حسی را که به کسی می تواند بگوید: چشمه ی نوش؟ کی از دست داده ایم بخت داشتن کسی را که به راستی چشمه ی نوش باشد؟
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز / ور نه در محفل رندان خبری نیست که نیست
بجز این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است / در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
از پشت پرده های تمیز و تازه آویزان شده مات و نا واضح می بینمش. همان خانم دیروزی است که لیوانی در دست دارد و نگاهش خیره شده به روبرو ... که پنجره ی من است. شاید دارد فکر می کند چقدر پنجره ی من کثیف است. شاید دارد فکر می کند که می شد این همه هم نسابید همه جا را، مثل آن روبرویی. شاید هم به هیچ چیز فکر نمی کند. تنها دارد اولین چای سال جدیدش را می نوشد و چون چیزی نیست برای دیدن جز پنجره های روبرو، خیره شده است به تصویر مات و نا واضح من پشت پرده ای که کمی بوی مانده ی سیگار می دهد.
بانجی جامپینگ
مجله ی فیلم ویژه ی نوروز شماره اش 408 هست. سال بیست و هشتم. به این عددها نگاه می کنم و فکرمی کنم 408 شماره مجله درآوردن کار کوچکی نیست. البته من هم مثل خیلی های دیگر فکر می کنم که این روزهای فیلم با آن روزهایش فرق می کند. نه اینکه آدم سن و سال دار که می شود کم کم همه چیز قدیمی اش بهتر بوده و همه چیز الآن خوب نیست، نه. فیلم به راستی روزهای بهتری از این هم داشت اما این برای من باعث نشده که اعتیاد شانزده ساله ام را کنار بگذارم و فیلم نخرم هر ماه و هر نوروز و تمام بهاریه هایش را هم نخوانم.
در این سالهای گذشته چند بهاریه در ذهنم مانده که یکی از بهترین هایش را رضا کیانیان نوشته بود چند سال پیش. چند سال؟ یادم نیست. چیزی در آن بود راجع به تنهایی که سعی می کنم یادم بیاید و بنویسم اما این شماره ی فیلم را بگیرید، صفحه ی 24 و 25 ، بانجی جامپینگ سروش صحت را بخوانید. بی تردید یکی از بهترین نوشته هایی است که در فیلم خواندم. یکی از بهترین بهاریه ها ... نمی دانم شاید هم به من اینقدر چسبید ... خوشتان نیامد فحش و فضیحتش را به من ندهید ...
اما خیلی خوب بود این بهاریه ... آقای سروش خان ! دمت گرم ...
راستی، عید همگی مبارک ... هشتاد و نه خوبی داشته باشید، هشتاد و نه ای بهتر از هشتاد و هشتی که گذشت.
در این سالهای گذشته چند بهاریه در ذهنم مانده که یکی از بهترین هایش را رضا کیانیان نوشته بود چند سال پیش. چند سال؟ یادم نیست. چیزی در آن بود راجع به تنهایی که سعی می کنم یادم بیاید و بنویسم اما این شماره ی فیلم را بگیرید، صفحه ی 24 و 25 ، بانجی جامپینگ سروش صحت را بخوانید. بی تردید یکی از بهترین نوشته هایی است که در فیلم خواندم. یکی از بهترین بهاریه ها ... نمی دانم شاید هم به من اینقدر چسبید ... خوشتان نیامد فحش و فضیحتش را به من ندهید ...
اما خیلی خوب بود این بهاریه ... آقای سروش خان ! دمت گرم ...
راستی، عید همگی مبارک ... هشتاد و نه خوبی داشته باشید، هشتاد و نه ای بهتر از هشتاد و هشتی که گذشت.
18 March 2010
هیچ
عجب این آقای عبدالرضا کاهانی بدتر از من تلخه. رفتم امروز به دیدن هیچ، آخرین کارش که مهدی هاشمی مثل همیشه چقدر خوبه و همه چقدر خوبن ... باران خانم کوثری هم که من همیشه دوستش دارم ... این بار با یک ته لهجه ی ترکی ... یه جاهایی می خندی و یه جاهایی هم دیگه خنده ت نمی آد، گریه ای هم نیست اما یه چیزی ته دهن دلت تلخ میشه انگار بعد از هیچ ...
پیاده راه می افتم از سینما فرهنگ که ببینم چه می خوام بخورم با این گرسنگی و تلخی ... دم نشر دارینوش می ایستم ... کتابفروشیه دیگه مگه میشه ازش رد شی ... تقویم های مختلف رو نگاه می کنم ... از خانومه می پرسم ساعد تقویم زده امسال ؟ آقا باید ته و توی این داستان تقویم ساعد رو در بیارم ... شنیدم که هست اما هیچکس خبری نداره ... گوشه ی ویترین کتابها چشمم می افته به کتاب کوزه ی بشکسته ، اسم مسعود بهنود کافیه که وسوسه شی بگیری کتاب رو ... یاد کتابفروشی خودمون می افتم ... خودمون که می گم یعنی من کاره ای نبودم اما انگار مال من هم بود ... انگار مال همه مون بود ... یاد اون سالی می افتم که شب یک فروردین زدم بیرون و مث همیشه ی وقتایی که نمی دونستم کجا می رم خودم رو دم کتابفروشی دیدم ... معلومه که کسی نبود ... چند تا کتابفروشی دیدن که روز اول فروردین باز باشه ... کلید داشتم ، باز کردم در رو ... نشستم ... یادم نیست اصلن کسی هم اومد یا نه ... یاد قیافه ی کامبیز افتادم که گفت روز اول اونجا بودی؟ ... این بار که رفتم اون طرفا حتا نگاه کردن به جای خالی اون کتابفروشی هم سخت بود ... تمام پاساژ لباس عروس فروشی شده ... اون پیتزاییه اون بالا هم حتمن هنوز سر جاشه ... پیتزا فروشی ها همیشه هستن ... کتابفروشی ها بسته می شن ...
هنوز تصمیم نگرفتم چی بخورم ... یه شکلات فروشی می بینم ... تا حالا ندیده بودمش ... چی بود اسم اون شکلاتها که توش بادوم تلخ داشت ؟ یه چیزایی میگیرم باز راه می افتم ... تو فکر مهدی هاشمی هستم که همیشه باید یه چیزی می خورد ... به قول خانم برومند غده هیپوفیوزش جابجا شده بود انگار ... آقا می خورد ها ...
یه جایی تو ظفر پر سبزه و سمنو و ماهی و ایناست ... یه دختر کوچولویی به باباش که داره خرید های جدی تری می کنه هی می گه بابایی ماهی بخریم ... بابایی ... بیا اینجا من ماهی بخرم ... نگاش می کنم ... چه خوبه یکی با اون صدا با اون همه هیجان به آدم بگه بابایی ... فکر می کنم باید تصمیم بگیرم که ماهی می گیرم امسال یا نه ... فکر کنم نگیرم ... تصویر یه ماهی قرمزی که صبح می آی می بینی بی حرکت روی آب یه وری شده برام خیلی هولناکه ... یاد سینه ری خریدن های دم عید می افتم ... یه وقتایی حسش نبود دیگه بعد بابا می رسید با هزار تا گلدون که باید می بردیمشون بالا و میذاشتیم دم پنجره ... وقتی خودم تنها شدم اما یه جوری انگار باید ادامه می دادم این کارو ... بعد با مزدا می رفتیم هر سال ... یه سینه ری هم همیشه سهم مامان بزرگ مزدا بود که می برد براشون ... یاد این می افتم که توی ماشین مزدا به هر بهانه ای دو تا دور اضافه زدن و از زمین و زمان گفتن و اصلن گاهی هیچی نگفتن چه داستانی داشت ... چه داستانی داره هنوز ... اصلش این داستان مزدا و ماشینش و گپ هامون خودش جداگونه ست واسه یه نامه ای که خیلی وقته قراره نوشته بشه ...
دم در خونه یه گیاهی هست که نمی دونم چیه ... من کلن اسم گل و گیاها رو خیلی بلد نیستم اما شاخه هاش آویزون شده و گلای ریز ریز زرد داده ... صبح ها یه عشوه ای می آد و خودشو می ماله به پیشونی آدم که خوبه ... حالا بهش نگاه می کنم و فکر می کنم پس این خونه ی منه ... امسال عید رو قراره اینجا باشم ...
پیاده راه می افتم از سینما فرهنگ که ببینم چه می خوام بخورم با این گرسنگی و تلخی ... دم نشر دارینوش می ایستم ... کتابفروشیه دیگه مگه میشه ازش رد شی ... تقویم های مختلف رو نگاه می کنم ... از خانومه می پرسم ساعد تقویم زده امسال ؟ آقا باید ته و توی این داستان تقویم ساعد رو در بیارم ... شنیدم که هست اما هیچکس خبری نداره ... گوشه ی ویترین کتابها چشمم می افته به کتاب کوزه ی بشکسته ، اسم مسعود بهنود کافیه که وسوسه شی بگیری کتاب رو ... یاد کتابفروشی خودمون می افتم ... خودمون که می گم یعنی من کاره ای نبودم اما انگار مال من هم بود ... انگار مال همه مون بود ... یاد اون سالی می افتم که شب یک فروردین زدم بیرون و مث همیشه ی وقتایی که نمی دونستم کجا می رم خودم رو دم کتابفروشی دیدم ... معلومه که کسی نبود ... چند تا کتابفروشی دیدن که روز اول فروردین باز باشه ... کلید داشتم ، باز کردم در رو ... نشستم ... یادم نیست اصلن کسی هم اومد یا نه ... یاد قیافه ی کامبیز افتادم که گفت روز اول اونجا بودی؟ ... این بار که رفتم اون طرفا حتا نگاه کردن به جای خالی اون کتابفروشی هم سخت بود ... تمام پاساژ لباس عروس فروشی شده ... اون پیتزاییه اون بالا هم حتمن هنوز سر جاشه ... پیتزا فروشی ها همیشه هستن ... کتابفروشی ها بسته می شن ...
هنوز تصمیم نگرفتم چی بخورم ... یه شکلات فروشی می بینم ... تا حالا ندیده بودمش ... چی بود اسم اون شکلاتها که توش بادوم تلخ داشت ؟ یه چیزایی میگیرم باز راه می افتم ... تو فکر مهدی هاشمی هستم که همیشه باید یه چیزی می خورد ... به قول خانم برومند غده هیپوفیوزش جابجا شده بود انگار ... آقا می خورد ها ...
یه جایی تو ظفر پر سبزه و سمنو و ماهی و ایناست ... یه دختر کوچولویی به باباش که داره خرید های جدی تری می کنه هی می گه بابایی ماهی بخریم ... بابایی ... بیا اینجا من ماهی بخرم ... نگاش می کنم ... چه خوبه یکی با اون صدا با اون همه هیجان به آدم بگه بابایی ... فکر می کنم باید تصمیم بگیرم که ماهی می گیرم امسال یا نه ... فکر کنم نگیرم ... تصویر یه ماهی قرمزی که صبح می آی می بینی بی حرکت روی آب یه وری شده برام خیلی هولناکه ... یاد سینه ری خریدن های دم عید می افتم ... یه وقتایی حسش نبود دیگه بعد بابا می رسید با هزار تا گلدون که باید می بردیمشون بالا و میذاشتیم دم پنجره ... وقتی خودم تنها شدم اما یه جوری انگار باید ادامه می دادم این کارو ... بعد با مزدا می رفتیم هر سال ... یه سینه ری هم همیشه سهم مامان بزرگ مزدا بود که می برد براشون ... یاد این می افتم که توی ماشین مزدا به هر بهانه ای دو تا دور اضافه زدن و از زمین و زمان گفتن و اصلن گاهی هیچی نگفتن چه داستانی داشت ... چه داستانی داره هنوز ... اصلش این داستان مزدا و ماشینش و گپ هامون خودش جداگونه ست واسه یه نامه ای که خیلی وقته قراره نوشته بشه ...
دم در خونه یه گیاهی هست که نمی دونم چیه ... من کلن اسم گل و گیاها رو خیلی بلد نیستم اما شاخه هاش آویزون شده و گلای ریز ریز زرد داده ... صبح ها یه عشوه ای می آد و خودشو می ماله به پیشونی آدم که خوبه ... حالا بهش نگاه می کنم و فکر می کنم پس این خونه ی منه ... امسال عید رو قراره اینجا باشم ...
17 March 2010
88
این آخرین ها که شروع می شه هر کی یه جورش می شه ... یه کسایی هیجانی می شن ... یه کسایی جو گیر می شن ... یه کسایی هم خل و چل می شن و احساسات نوستالژیکشون می زنه بالا و دپ می زنن و ... اونقدر تو سالهای پیش جاهای مختلف از سندرم نوروز و دلگرفتگی و این ها حرف زدم که دیگه بسه ... بهر حال من جزو دسته آخرم و اصولن نوروز هم که نباشه به قول منصور، خاطره باز هستم پس دیگه شما پیدا کنید پرتقال فروش را که دم عید چه خر در چمنی از خاطره و نوستالژی برقرار است در کله ی مبارک ...
حالا داستان اینه که من میرم سراغ 88 و یه چیزای خوبیش رو براتون می نویسم ... یه چیزای خوب 88 خودم رو و یه یه چیزای بدیش رو هم می نویسم ... بی خیال دیگه ، معلومه که یه چیزاییش رو هم عمری نمی نویسم ... چی خیال کردین؟ حالا ما هی تیریپ روشن فکری و عدم خود سانسوری و دفترچه مون اون وسط بازه و با کسی تعارف نداریم و اینا میاییم شما هم جنبه داشته باشین دیگه ... یه بدی هاییش رو هم اصلن نمی نویسم چون همه می دونیم ... اصلش بدی گنده هاش رو شاید همه می دونیم ، من شخصی هاش رو کار دارم ... باز دوستان شاکی نشن که بی غیرتی و رگ نداری و از این حرف ها ... آها در ضمن اگه بداش از خوباش بیشتر بود به من چه ...
توی یه شهرهایی هنوز این کار رو می کنن که وقتی کسی می میره چند قدم یک بار تابوت رو می ذارن زمین و یکی داد می زنه آی مردم این فلانی آیا آدم خوبی بووووود؟ بعد همه می گن بععععله خیلی آدم خوبی بود ... اگه تا دیروز نصف حرفاشون در باره مامان اینای اون فلانی هم بوده باز هم می گن آدم خوبی بود که اگه از اون طرف کسی گوش وایستاده بود که به حرف مردم کنه، فلانی بره پیش حوری پری ها نه اینکه ببرن نیم سوز به ما تحتش کنن ... حالا با توجه به اینکه سال گذشته نه مرده و نه قراره با حرف من اون ور بهش حوری دوش گرفته تو شیر و عسل مالیده بدن برای شروع بگم آی مردم سال 88 اصلن هم سال خوبی نبود ...
نبود خب ... تعارف که نداریم ... حالا همه اش بد بود؟ چار تا لحظه خوب هم نداشت؟ خب چرا داشت ... معلومه که داشت ... نمی تونست بدتر باشه ؟ چرا می تونست ... باید خوشحال باشیم که اینجوری بود و نه بد تر؟ نمی دونم والا ... یه پیرزنه ای نون خشک کپکی ش رو می زد تو آب لجنی جوی آب و سق می زد و می گفت خدایا شکرت ... یکی گفت خدایی اینم شکر کردن داره؟ گفت اون خودش می فهمه منظور من چیه ...
بیت: عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت / صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت ... ببخشید این هیچ ربطی به موضوع نداشت اما من عاشق این بیت هستم فکر کردم شما هم بشنوید حالش رو ببرید ... عید هم توش هست دیگه مناسبت داره ...
حالا تا اینجا رو داشته باشید تا 88ی که گذشت رو پس از جرح و تعدیل های مقتضی به سمع و نظر مبارک برسانیم ...
باقی بقایتان ...
حالا داستان اینه که من میرم سراغ 88 و یه چیزای خوبیش رو براتون می نویسم ... یه چیزای خوب 88 خودم رو و یه یه چیزای بدیش رو هم می نویسم ... بی خیال دیگه ، معلومه که یه چیزاییش رو هم عمری نمی نویسم ... چی خیال کردین؟ حالا ما هی تیریپ روشن فکری و عدم خود سانسوری و دفترچه مون اون وسط بازه و با کسی تعارف نداریم و اینا میاییم شما هم جنبه داشته باشین دیگه ... یه بدی هاییش رو هم اصلن نمی نویسم چون همه می دونیم ... اصلش بدی گنده هاش رو شاید همه می دونیم ، من شخصی هاش رو کار دارم ... باز دوستان شاکی نشن که بی غیرتی و رگ نداری و از این حرف ها ... آها در ضمن اگه بداش از خوباش بیشتر بود به من چه ...
توی یه شهرهایی هنوز این کار رو می کنن که وقتی کسی می میره چند قدم یک بار تابوت رو می ذارن زمین و یکی داد می زنه آی مردم این فلانی آیا آدم خوبی بووووود؟ بعد همه می گن بععععله خیلی آدم خوبی بود ... اگه تا دیروز نصف حرفاشون در باره مامان اینای اون فلانی هم بوده باز هم می گن آدم خوبی بود که اگه از اون طرف کسی گوش وایستاده بود که به حرف مردم کنه، فلانی بره پیش حوری پری ها نه اینکه ببرن نیم سوز به ما تحتش کنن ... حالا با توجه به اینکه سال گذشته نه مرده و نه قراره با حرف من اون ور بهش حوری دوش گرفته تو شیر و عسل مالیده بدن برای شروع بگم آی مردم سال 88 اصلن هم سال خوبی نبود ...
نبود خب ... تعارف که نداریم ... حالا همه اش بد بود؟ چار تا لحظه خوب هم نداشت؟ خب چرا داشت ... معلومه که داشت ... نمی تونست بدتر باشه ؟ چرا می تونست ... باید خوشحال باشیم که اینجوری بود و نه بد تر؟ نمی دونم والا ... یه پیرزنه ای نون خشک کپکی ش رو می زد تو آب لجنی جوی آب و سق می زد و می گفت خدایا شکرت ... یکی گفت خدایی اینم شکر کردن داره؟ گفت اون خودش می فهمه منظور من چیه ...
بیت: عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت / صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت ... ببخشید این هیچ ربطی به موضوع نداشت اما من عاشق این بیت هستم فکر کردم شما هم بشنوید حالش رو ببرید ... عید هم توش هست دیگه مناسبت داره ...
حالا تا اینجا رو داشته باشید تا 88ی که گذشت رو پس از جرح و تعدیل های مقتضی به سمع و نظر مبارک برسانیم ...
باقی بقایتان ...
08 March 2010
در راه خانه به دفتر - صبح - بیرون جا
ضربان قلبم تند می شه ... بی خود لبخند می زنم ... بالا و پایین می خوام بپرم ... وقتی صدای دریا دادور توی گوشم می پیچه صبح ابری و خنک اسفند ... حال خودم رو از نگاه بقیه که از کنارم رد می شن می فهمم ... کاش می دونستن این قیافه ی خل خلی ای که می بینن داره چه لذت غریبی می بره با این صدای آسمانی ...
Subscribe to:
Posts (Atom)