صبح نه خیلی دیر و نه خیلی زود اول فروردین هشتاد و نه.
با لهجه ای که نمی دانم مال کجاست می گوید سلام آقا عید شما مبارک، کارگر شهرداری ام. یکی توی سرم می گوید تنبلی نکن برو پایین ... توی حیاط که می رسم تازه می فهمم هوا چه خوب شده. باران نم نمی زده و بوی بنفشه و خاک می آید. پول را می گیرد، سعی می کند دستش به دستم نخورد. فکر می کنم برای همین باید حتمن باید با او دست بدهم و عید مبارکی کنم. عادت این سالهای کار کردن با (برای) مردمی است که گاهی از تماسشان با تو خجالت می کشند. و یک دست دادن چقدر متفاوت می کند همه چیز را برایشان و من اصلن مگر کی هستم که بخواهم دستم به دست کسی بخورد یا نخورد. دست برای همین است دیگر که لمس کنی که دستی کسی را بگیری که کسی دستت را بگیرد.
در بالکن را باز می کنم که هوای بیرون کمی بیاید تو و هوای مانده ی شب برود بیرون. از پشت در توری (که در ضمن جلو ورود هیچ پشه ای را نمی گیرد) نگاه می کنم به ساختمان روبرویی، حس خواب می آید از پنجره ها با پرده های کشیده. یاد دیروز می افتم و خانم همسایه که تند تند و وسواس گونه پنجره ها و بالکن را تمیز می کرد و نفس نفس زدنش را از این طرف کوچه می شد دید. موهایش آشفته بود و هی می رفت و می آمد و می سابید در و پنجره ای را که ساعتی بعد خاک خواهد گرفت و دو روزی بعد با دود ماشین ها سیاه خواهد شد. حس خوبی به آدم از خیره شدن به پنجره ی مردم دست نمی دهد. فکر می کنم اگر آدم بخواهد پنج دقیقه از پنجره اش بیرون را تماشا کند باید به کجا نگاه کند؟ چیزی جز پنجره های دیگر با فاصله هشت، ده متری نیست آخر. چشمه ی نوش را می گذارم که شجریان بخواند و صدای تار لطفی بیاید روز اول سال در خانه. روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست / منت خاک درت بر بصری نیست که نیست. یاد دیشب می افتم و تلفن متداول بعد از تحویل سال و صحبت با همه که خانه ی پدربزرگ جمع شده اند. خوشحالم که کسی نپرسید چرا نیامدی. یک ساعت پرواز یا چند ساعت قطار ... یاد رضا می افتم که دیشب می گفت سر می زنم این روزها بهت، اما میدونم که نرفتی که تنها باشی با خودت و نمی خوام تنهایت رو خراب کنم. نرفتم که تنها باشم؟ مگر متداولن وقت های دیگر وسط جمع هستم؟ الآن که سالهاست بیشتر تنها هستم، این چند روز را مانده ام که تنها باشم باز؟ اولین بار نیست که سردرنمی آورم از کار خودم. چه می خواهم از جان این تنهایی؟ یا این تنهایی چه می خواهد از جان من؟ نه ... همان ... من چه می خواهم از جان تنهایی؟ ناظر روی تو صاحب نظرانند آری / سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست. یاد مادربزرگ پدرم می افتم که هرگز ندیدمش و چقدر دوست می داشتم که بود گاهی ... پیرزنی با جملاتی که می شود نوشتشان و کناری گذاشت تا هی بخوانی و گاهی سری تکان بدهی و لبخندی بزنی و بگویی عجب ... گفته بوده انگار یک بار که بدترین نفرین این است که هرجا هستی دلت جای دیگری باشد ... عجب ... عجب ...
اشک غمازمن ار سرخ برآمد چه عجب / خجل از کرده ی خود پرده دری نیست که نیست. عجب صدایی دارد این استاد شجریان. بهاریه ی رضا کیانیان یادم می آید که جاییش نوشته بود: تنهایی تلخ است اما بد نیست. مثل مزه ی زیتون می ماند، اگر به آن عادت کنی عاشق زیتون می شوی، آدم تنها نمی شود، تنها هست. تلخی هم مزه ای است مثل شیرینی.
تا به دامن ننشیند ز نسیمت گردی / سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هرجا نزند / با صبا گفت و شنودم سحری نیست که نیست
من ازاین طالع شوریده به رنجم ور نی / بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه ی نوش / غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
این همه عاشقانگی از کجا می آید در این کلمه ها. ما کی از دست داده ایم این حسی را که به کسی می تواند بگوید: چشمه ی نوش؟ کی از دست داده ایم بخت داشتن کسی را که به راستی چشمه ی نوش باشد؟
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز / ور نه در محفل رندان خبری نیست که نیست
بجز این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است / در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
از پشت پرده های تمیز و تازه آویزان شده مات و نا واضح می بینمش. همان خانم دیروزی است که لیوانی در دست دارد و نگاهش خیره شده به روبرو ... که پنجره ی من است. شاید دارد فکر می کند چقدر پنجره ی من کثیف است. شاید دارد فکر می کند که می شد این همه هم نسابید همه جا را، مثل آن روبرویی. شاید هم به هیچ چیز فکر نمی کند. تنها دارد اولین چای سال جدیدش را می نوشد و چون چیزی نیست برای دیدن جز پنجره های روبرو، خیره شده است به تصویر مات و نا واضح من پشت پرده ای که کمی بوی مانده ی سیگار می دهد.
نجواگر گرامی به عقیده من شما رو ماه نزده, شما رو خدا زده که البته خوب کاری کرده. تنهایی شایسته ترین مجازات- و به تصور شما ظاهرا، "شایسته ترین موهبت"-ی ست که خدا به آدمهای خودخواه, بی همت و ترسویی که جسارت زندگی کردنو ندارن داده. این قطعا به خودتون مربوطه اما مرغی که کنار ساحل ایستاده و فقط بالهاشو باز و بسته می کنه از لذت پرواز هیچی نمی دونه. یادتون باشه زندگی قشنگتر و بزرگتر از این مجازیه که دلتونو به لالائیش خوش کردید! موفق باشید
ReplyDeleteاولن که چرا اینقدر از دست من عصبانی هستید زیتون جان! یا شایدم کلن آدم عصبانی ای هستید. نمی دونم. چی شد که از همه جا به این نتیجه رسیدین که من خودخواه، بی همت و ترسو هستم و دارم زمدگی نمی کنم و دارم پرواز نمی کنم و کنار ساحل فقط ایستادم و بالهامو تکون می دم و ... اوه اوه ... جدی جدی عصبانی هستی ها ... حیفه ... من که البته لزومی نمی بینم برای شما یا برای هر کس دیگه ای خودم رو و زندگیم رو توضیح بدم چون اصلم مهم نیست برام قضاوت آدما ... اما فقط چون خیلی شاکل شدی از این بال بال زدن من برات بگم که تنهایی هیچ ربطی به پرواز و زندگی نداره برای من و برای خیلی های دیگه که الزامن بی همت و ترسو هم نیستم ... خودخواهی که بد نیست و منم هستم از قضا تا دلت بخواد ... اینجا رو درست گفتی ... اون لالایی هم خوب لالایی هست دبگه قشنگه ، ملودی خوبی داره ... صدای دریا خانم دادور بی نظیره و ... کلن لالایی دوست نداری؟ این که خیلی غم انگیزه ...
ReplyDeleteنه دوست عزیز ، تنهایی نه مجازات هست نه موهبت ... یک انتخاب هست و هیچ ربطی هم به همت و زندگی و بال و پرواز و دریا و ترس و شقیقه و اینا نداره ... آدم وقتی وسط سومین دهه زندگی اش قرار داره یه کم می دونه داره چیکار می کنه ... باور کن ... و در ضمن زندگی به قول خودت چیز قشنگ و با ارزشی هست ... حیفه به عصبانیت و قضاوت در باره ی دیگران (حتا اگه منو می شناسی)بگذره ... هر کی یه جوره دیگه اینقدر پذیرفتن یه حرف و ایده ی متفاوت برات سخته؟ که به سرعت انگ ترس و بی همتی و این حرفا به کسی بزنی؟
عجب ... عجب ...
در ضمن زیتون چه اسم قشنگی هست که انتخاب کردی برای خودت ... همونیه که مزه اش تلخه اما خوبه ... مثل تنهایی ...
پی نوشت این که دو عدد م در جواب مرغ دریایی بی بال و پر به زیتون خانم یا آقا زیتون به جای دو عدد ن تایپ شدند که خوانندگان محترم می توانند پس از کشف آنها به شماره های برنامه تماس بگیرند یا به آدرس پست الکترونیک ما نامه ی الترونیک ارسال بفرمایند و در قرعه کشی شرکت نموده و برنده ی خوش شانس جوایز ارزشمند ما باشند.
ReplyDeleteآره خلاصه یه زمدگی زدم یه نیستم بجای نیستن که خوب می گن خواننده عاقل باشه
همین فکر کنم ... ء
برو وحشی جون,برو اینقدر زود جواب منو نده!واسه موجود سی و چند ساله ای مثل تو بده که نخواد حتی یک روز به حرف کسی فکر کنه. در ضمن غم انگیز عمّته, من عاشق لالائیم.از صدای خانوم دادور هم خیلی خوشم میاد.منظورم از لالایی, اون خانوم نبود. دنیای مجازی خودت بود. اینم محض سوختگی برخی اندام های صورت که اینقدر جواب تو آستینت داری!خودتم گنده نکن. از "تو" عصبانی نیستم. آدم عصبانیی هم نیستم. فقط تلخ گفتم بهت. زیتونه دیگه.هر چی اعلا تر, تلخ تر...بعد هم وحشی کلمه محبوب منه.باز ورنداری جواب منو بدی ها.فرق داره.وحشی ها با بی ادبی و بد ذاتی بی گانه اند. یه جور ماهیت اند.حمله هم که می کنن بازم دوستشون داری.حالا دوست داشتی باز حرف بزنی دلت خنک شه راحت باش.اما از من خداحافظ.از بعد انتخابات بدجوری به مناظره آلرژی پیدا کرده ام
ReplyDelete:) درود بر زیتون اعلا
ReplyDelete