عجب این آقای عبدالرضا کاهانی بدتر از من تلخه. رفتم امروز به دیدن هیچ، آخرین کارش که مهدی هاشمی مثل همیشه چقدر خوبه و همه چقدر خوبن ... باران خانم کوثری هم که من همیشه دوستش دارم ... این بار با یک ته لهجه ی ترکی ... یه جاهایی می خندی و یه جاهایی هم دیگه خنده ت نمی آد، گریه ای هم نیست اما یه چیزی ته دهن دلت تلخ میشه انگار بعد از هیچ ...
پیاده راه می افتم از سینما فرهنگ که ببینم چه می خوام بخورم با این گرسنگی و تلخی ... دم نشر دارینوش می ایستم ... کتابفروشیه دیگه مگه میشه ازش رد شی ... تقویم های مختلف رو نگاه می کنم ... از خانومه می پرسم ساعد تقویم زده امسال ؟ آقا باید ته و توی این داستان تقویم ساعد رو در بیارم ... شنیدم که هست اما هیچکس خبری نداره ... گوشه ی ویترین کتابها چشمم می افته به کتاب کوزه ی بشکسته ، اسم مسعود بهنود کافیه که وسوسه شی بگیری کتاب رو ... یاد کتابفروشی خودمون می افتم ... خودمون که می گم یعنی من کاره ای نبودم اما انگار مال من هم بود ... انگار مال همه مون بود ... یاد اون سالی می افتم که شب یک فروردین زدم بیرون و مث همیشه ی وقتایی که نمی دونستم کجا می رم خودم رو دم کتابفروشی دیدم ... معلومه که کسی نبود ... چند تا کتابفروشی دیدن که روز اول فروردین باز باشه ... کلید داشتم ، باز کردم در رو ... نشستم ... یادم نیست اصلن کسی هم اومد یا نه ... یاد قیافه ی کامبیز افتادم که گفت روز اول اونجا بودی؟ ... این بار که رفتم اون طرفا حتا نگاه کردن به جای خالی اون کتابفروشی هم سخت بود ... تمام پاساژ لباس عروس فروشی شده ... اون پیتزاییه اون بالا هم حتمن هنوز سر جاشه ... پیتزا فروشی ها همیشه هستن ... کتابفروشی ها بسته می شن ...
هنوز تصمیم نگرفتم چی بخورم ... یه شکلات فروشی می بینم ... تا حالا ندیده بودمش ... چی بود اسم اون شکلاتها که توش بادوم تلخ داشت ؟ یه چیزایی میگیرم باز راه می افتم ... تو فکر مهدی هاشمی هستم که همیشه باید یه چیزی می خورد ... به قول خانم برومند غده هیپوفیوزش جابجا شده بود انگار ... آقا می خورد ها ...
یه جایی تو ظفر پر سبزه و سمنو و ماهی و ایناست ... یه دختر کوچولویی به باباش که داره خرید های جدی تری می کنه هی می گه بابایی ماهی بخریم ... بابایی ... بیا اینجا من ماهی بخرم ... نگاش می کنم ... چه خوبه یکی با اون صدا با اون همه هیجان به آدم بگه بابایی ... فکر می کنم باید تصمیم بگیرم که ماهی می گیرم امسال یا نه ... فکر کنم نگیرم ... تصویر یه ماهی قرمزی که صبح می آی می بینی بی حرکت روی آب یه وری شده برام خیلی هولناکه ... یاد سینه ری خریدن های دم عید می افتم ... یه وقتایی حسش نبود دیگه بعد بابا می رسید با هزار تا گلدون که باید می بردیمشون بالا و میذاشتیم دم پنجره ... وقتی خودم تنها شدم اما یه جوری انگار باید ادامه می دادم این کارو ... بعد با مزدا می رفتیم هر سال ... یه سینه ری هم همیشه سهم مامان بزرگ مزدا بود که می برد براشون ... یاد این می افتم که توی ماشین مزدا به هر بهانه ای دو تا دور اضافه زدن و از زمین و زمان گفتن و اصلن گاهی هیچی نگفتن چه داستانی داشت ... چه داستانی داره هنوز ... اصلش این داستان مزدا و ماشینش و گپ هامون خودش جداگونه ست واسه یه نامه ای که خیلی وقته قراره نوشته بشه ...
دم در خونه یه گیاهی هست که نمی دونم چیه ... من کلن اسم گل و گیاها رو خیلی بلد نیستم اما شاخه هاش آویزون شده و گلای ریز ریز زرد داده ... صبح ها یه عشوه ای می آد و خودشو می ماله به پیشونی آدم که خوبه ... حالا بهش نگاه می کنم و فکر می کنم پس این خونه ی منه ... امسال عید رو قراره اینجا باشم ...
حالا از این بگذریم که چه خوبه یکی با اون صدا با اون همه هیجان به آدم بگه بابایی
ReplyDelete;)
چقدر خوشحالم که حداقل ده تا خانواده رو از خریدن ماهی قرمز بی نوا منصرف کردم امسال