سکوت همیشه برای من
یعنی آقاجون. انگار تجسم فیزیکی سکوت بود. ساعت ها ساعت ها می نشست و خیره می شد
به جایی دور، خیلی خیلی دور. گاهی هم دست هاشو قفل می کرد پشت سرش یه مسیر چند
متری رو می رفت و بر می گشت، می رفت و بر می گشت. یه وقت هایی بلند می شد دم
کتابخونه می ایستاد، خیلی طولانی به کتابا نگاه می کرد بعد یکی ش رو بر می داشت،
ورق می زد، گاهی دوباره می ذاشتش سر جاش گاهی هم با خودش می آوردش روی صندلی اش می
نشست از یه جایی از کتاب، معمولن نه از اول اش، شروع می کرد به خوندن. جواب تمام
سوالا رو با چشم هاش می داد. روزای اول خیلی آسون نبود بفهمیم چی می گه اما بعد
زبون چشم هاشو یاد گرفتیم انگار. یه لبخندهای محو کم رنگی هم گاهی می زد، بیشتر
باز چشم هاش لبخند می زد تا لب هاش. بعد از چند ماهی که پیش ما آمده بود، بعد از
چند ماه سکوت، یک روزی، عصری، دم دمای غروب، یک صدایی شنیدیم از توی سرسرا. همه
دویدیم طرف آقاجون. دست هاشو قفل کرده بود پشت سرش قدم می زد، یه مسیر چند متری رو
هی می رفت هی می آمد، چیزی رو داشت زمزمه می کرد با خودش.
وقتی کسی ماه ها در
سکوت کنارتون زندگی کنه، زمزمه اش خیلی شنیده می شه. خونه ی ما هم البته خونه ی پر
سر و صدایی نبود که حالا می گم داستان خونه رو. با صدای زمزمه ی آقاجون همه دویدیم
توی سرسرا. یک لحظه ایستاد نگاهی به ما
کرد، یک لبخند محوی اومد روی چشم هاش و کمی هم روی لب هاش بعد یکهو صداش رو انداخت
به سرش بلند بلند خوند که: تو زمزمه ی چنگ و عودِ منی، نغمه ی خفته در تار و پودِ
منی ... همین. بعد باز اون شولای ضخیم سکوت اش رو پیچید دورش و سرش رو اندخت پایین
قدم زد طرف پنجره، خیره شد به باغ قدیمیِ زمستون زده. پری سیما به ماها نگاه کرد،
انگار می خواست مطمئن بشه که همه این صحنه رو دیدن، که همه شنیدن صدای آقاجون رو.
انگار می خواست مطمئن بشه که خوابی ... توهمی چیزی نبوده. همه یک طورِ بهت زده ای
بودیم ، یک حال غریبی، هم خوش بود هم غمگین ... هم بیشتر از همه چیز حیرت زده بودیم
انگار. بر گشت طرف آقاجون یک کم نزدیک اش شد: آقا جون خوبین؟ چشم هاش به پری سیما
گفتن آره بابا، خوبم. دوباره به باغ نگاه کرد. بعد برگشت طرف من، چشم هاش گفتن
باید به این باغ برسیم خیلی تنها افتاده. نه که داره خشک می شه، نه که علف های هرز
همه جاشو گرفته، نه که حیف این درختاست ... نه ... چشم هاش گفتن این باغ خیلی تنها
افتاده.
آقاجون، کس و کار و
قوم و خویش هیچ کدوم مون نبود. پدر یا پدربزرگ کسی نبود. هر کدوم مون یه ورسیونی
داشتیم از زندگی اش، یه داستانی یه تخیلی ... یه تصوری.
یه روز عصری که من
نبودم، پری سیما ایران بود و تنهایی با مادر نشسته بودن توی باهارخواب، در میزنن. مادر به پری سیما می گه
کیه که زنگ نمی زنه؟ رحمان هم نبوده انگار یا خریدی چیزی رفته بوده یا یه گوشه
کنار دیگه ای از خونه بوده، خلاصه که پری خودش میره در رو باز می کنه. می گه چند
بار پرسیدم کیه؟ کیه؟ آدم چه می دونه این روز و روزگار با کی سروکار داره. کی پشت
در ایستاده. می گه با ترس و لرز در رو باز کردم دیدم اش. یه نگاهی به پری سیما می
کنه که اون موقع چون هنوز زبون نگاه اش رو بلد نبوده نمی فهمه یعنی چی. بعد ها
فهمید و فهمیدیم که اون نگاه یعنی سلام بابا. می آد تو. دستش رو آروم می ذاره کنار
صورت پری سیما. بعد با پشت انگشتاش گونه ی پری رو نوازش می کنه. شما نمی شناسین
پری سیمای ما رو اینطور نیست که یکی همینجوری گونه اش رو نوازش کنه اونم وایسته
تماشاش کنه اما می گفت انگار خشک شده بودم. هیپنوتیزم انگار یا جادو. بعد راه می
افته و می ره توی باغ. دستاش رو قفل کرده بوده پشت سرش و آروم آروم قدم می زده.
رفته طرف میزِ روی باهارخواب. اینجا رو مادر تعریف می کنه. می گه یه حال غریبی شده
بودم که هیچی نمی تونستم بگم. بلند شدم ایستادم. می گه اومد کنار من یه لبخند محوی
اومد توی چشم هاش و کمی هم روی لب هاش. بعد نشست از قوری که وسط میز روی وارمر
گذاشته بود رحمان، واسه خودش چای ریخت. مادر می گه اون موقع بود تازه که من دیدم
رحمان سه تا فنجون آورده بوده. می گه آروم آروم چای اش رو نوشید و خیره شد به یه
جای دور، خیلی دور. این می شه ورود آقاجون به زندگی ما.
اتاق بابا سرهنگ رو
هیچ کس دست نزده بود توی این سال ها. بابا سرهنگ پدرِ مادر بود. مادر بهش می گفت
بابا سرهنگ. بیشتر بچه ها و نوه ها هم بهش می گفتن باباسرهنگ. من و پری سیما اما
بهش می گفتیم بابایی. فکر کنم واسه اینکه بچه گی مون فقط به ما دوتا می گفت
بابایی، بقیه رو یا به اسمشون صدا می زد یا بیشتر که اصلن بچه جون و پسرجان و
دخترجون. نمی دونم چرا اما ما می دونستیم همه هم می دونستن که بابایی یه طور دیگه
ای من و پری رو دوست داره. شاید چون دوقلو بودیم، شاید چون من از بچه گی سه تار می
زدم و هپروتی بودم و مث بچه های دیگه از درخت بالا نمی رفتم، جیغ و داد نمی کردم.
می گفت این بچه اصالت داره. پری سیما هم نه مثل من اما اونم یه حالی بود سوای بقیه
ی بچه ها. یا نقاشی می کشید یا کتاب می خوند. اونقد هم دلبری می کرد و عشوه می
اومد واسه بابایی که نمی شد عاشقش نباشه.
اون روزی که آقاجون
اومده بود تو زندگی ما، بعد از اینکه چای اش رو آروم آروم نوشیده بود، رفته بود توی
خونه. انگار صد سال باشه که اونجا زندگی می کنه، از پله ها رفته بود بالا توی اتاق
بابایی. لباس اش رو عوض کرده بود. اومده بود پایین نشسته بود توی هال. مادر قسم می
خوره که همون لباسی رو پوشیده بود که تو این فصل ، آخرای پاییز بود که اومده بود،
باباسرهنگ می پوشیده.
مادر و پری گیج و
بهت زده، مش رحمان هم که هی راه می رفته زیر لبی ذکر و دعا می خونده واسه خونه و
خونواده و واسه آقاجون که به نظر مش رحمان زوال عقل داشته. مادر اون شب به من زنگ
نزد. اول زنگ می زنه به دایی منصور توی آلمان. دایی منصور منطقی و آروم و یه هوا
هم بی احساسه. یعنی شاید هم بی احساس نیست اما یه طور بروز سردی داره. همیشه مادر
می گه حلال زاده به داییش می ره تو هم دلت مهربونه اما دریغ از یه خورده که خرج
کنی مهر دلت رو با زبون ات. دایی منصور داستان رو که می شنوه می گه خب آزاری که
نداره، ترس هم نداره که توی خونه باشه اما مسئولیت داره، پیرمرد یه طوریش بشه گردن
ماست. بعد هم می گه مهم تر اینه که حتمن یه خونواده ای، کس و کاری داره که الان
دارن دنبالش می گردن و نگران اش هستن. اتفاقن این یک دفعه با مش رحمان موافقه که
حتمن پیرمرد آلزایمر داره که زمان و مکان رو قاطی کرده و حالیش نیست کجاست و با کی
هاست. واسه راست راست رفتن آقاجون تو اتاق باباسرهنگ اما نه دایی منصور نه هیچ کس
دیگه هیچوقت هیچ دلیلی نتونستن پیدا کنن. زنِ دایی منصور متخصص مغز و اعصابه،
آلمانیه، اونم مثل خود دایی مهربون و سرد و منطقیه. اونم تایید می کنه که اولین
تشخیص تو همچین شرایطی می تونه آلزایمر باشه و توضیح می ده که باید به پلیس خبر
داد و عکس و داستان رو چاپ کرد توی روزنامه ها تا خونواده ی بیمار ببینن و بیان
دنبالش. نظر می ده که الآن چون احساس راحتی می کنه بهتره توی همین خونه باشه تا کس
و کارش پیدا بشن. توضیح می ده که بیمارای آلزیمری گاهی یه لحظه های هشیاری ای
ممکنه داشته باشن که بهش می گن لوسید مومنت. توی این لحظه های لوسید خیلی مهمه که
بشه اطلاعاتی از بیمار به دست آورد.
خاله ماهرخ هم مثل
همیشه اول می ره سراغ عجیب ترین و ترسناک ترین سناریوها. می گه شاید همه ش بازیه،
یکی اینو اجیر کرده بیاد توی خونه زندگی ما وگرنه اتاق بابامونو از کجا بلد بوده.
حتمن یه کاسه ای زیر نیم کاسه ی این پیرمرد مرموز هست. پری سیما اما همون کاری رو
می کنه که خوب بلده ... مهربونی، عشق. پری تمام وجودش عشقه، هیچ کس به نظرش مرموز
و بد و ترسناک نیست. توی نیویورک یک بار که یک بچه ی چارده شونزده ساله ای با کلت
جلوشو می گیره که کیف و ساعت و جواهراتش رو ازش بدزده، یک طوری شروع می کنه با
پسره حرف می زنه که آخرش پسره اسلحه ش رو می ندازه توی سطل آشغال و همراه پری می
رن می شینن با هم ناهار می خورن، بعد هم پری نمی دونم چطوری پسره رو راهی مدرسه می
کنه و الان پسره تو کالج داره درس می خونه، توی خونه ی پری تو آپر وست ساید زندگی
می کنه و می خواد مددکار اجتماعی بشه. داره توی یک موسسه ی غیردولتی واسه ی بچه
های خیابونی کار می کنه و پری هم سرِ همین داستان کیف دزدی به بچه ای که همیشه می
خواست رسیده و مادر و پسر کلی با هم دارن عشق می کنن. خودش می گه همه چیز از اون
نوازش دمِ درِ خونه شروع شد. می گه انگشتای آقاجون روی گونه هام انگار غریبه
نبودن.
توی همین داستانای
عکس به روزنامه دادن و خبر دادن به پلیس و بهزیستی، یه روزی مش رحمان که دیگه بگی
نگی انس گرفته بوده با پیرمرد، بهش می گه آقاجون بیایین ناهار رو کشیدم ... و اسم
پیرمرد توی زندگی ما می شه آقاجون.
فردای اومدن آقاجون
مادر به من زنگ زد. داستان رو گفت و من هم خب حلال زاده ام و به دایی ام رفتم. حرف
های دایی منصور و گرِتا رو تایید کردم. هم به نظر معقول می اومد، هم خب گرتا متخصص
مغز و اعصابه، می دونه چی داره می گه. اما توی دلم یه چیزی یک طوری بود. انگار یک
شوقی، یک هیجانی بود که نمی فهمیدم اش. حال و احوال اون روزهام هم خیلی خوش نبود.
سابین چند روزی پیشترش گفته بود خیلی دوستم داره و من مهربون ترین و عجیب ترین
مردی ام که توی زندگی ش بوده ولی این همه سکوت و تنهایی ای که نمی خوام انگار کسی
واردش بشه عذابش می ده و این همه نگاه کردنِ به زندگی بدون تصمیم و نقشه و برنامه
برای آینده رو نمی تونه تحمل کنه. خلاصه ش که رفته بود و من مونده بودم و جای
خالیش توی آپارتمان و توی خیلی جاهای پاریس که در این چهار سال گذشته با هم کلی خاطره
ساخته بودیم. وقتی چند هفته بعد از اومدن آقاجون توی زندگی مون مادر پای تلفن گفت
کاش می شد بیایی. از خدا خواسته بلیط گرفتم و بی خبر، دو روز بعدش ایران بودم ... و تهران ... و شمرون و اون روز بود که اولین
بار آقاجون رو دیدم.
توی فرودگاه
استانبول داشتم دنبال جایی می گشتم که سیگار کشیدن آزاد باشه. تلفن ام رو روشن
کردم دیدم از پری پیام دارم که داری میایی نه؟ وسط فرودگاه خندیدم یهو گفتم قربونت
برم که هیچ حس و هیچ کاریم ازت هیچوقت پنهون نیست. اینو همیشه می گن درباره ی
دوقلوها هرگوشه ی دنیا که بودیم، هرکدوم مون هر حالی که داشتیم اون یکی می فهمید. اون
روزِ کیف دزدیِ توی نیویورک هم من یهو قلبم تند تند شروع کرد به زدن، می دونستم
پری یه چیزی داره براش اتفاق می افته. جواب ندادم به پیامش. می دونست دیگه، گفتن
نداشت.
در زدم، زنگ نزدم که
حتمن مش رحمان بیاد در رو باز کنه. دم در چند ثانیه نگام کرد اشکاش ریخت گفت صفای
قدم تون آقا. بغلش کردم گفتم مش رحمان آقا که بابایی بود. خندید گفت شما آقایین
آقا. عزیزین. کرمونشاهیه مش رحمان. این همه سال تهران بوده اما با اصرار و عشق
لهجه ی کردی ش رو نگه داشته. یه طور خوبی می گه عزیزین. که آدم باور می کنه که
واقعی عزیزه. نذاشت چمدون رو بیارم برداشت و تند تند دوید طرف خونه داد زد که
خانوم خانوم ، پری خانوم ، مژده بدید که آقا پویان اومدن. خدا رو شکر. خدا رو شکر.
خندیدم گفتم اومدن من شکر داره مش رحمان؟ گفت همه تون که با هم توی این خونه باشین
شکر داره آقا. خدا رحمت کنه آقای دکتر رو چقدر جاشون خالیه. ایستاد و هق هق زد زیر
گریه. گفت آقا به مولا قسم ما هرچی داریم از خون این شهیدا داریم. چه مرد نازنینی،
چقدر خاکی، چقدر مهربون. بغض ام گرفت. دلم برای پدرم که درست و حسابی حتا دیگه به
یادم هم نمونده بود تنگ شد. انگار دلم خواست پدر داشتن رو تجربه می کردم.
پدرم جراح بود. قبل
از انقلاب چپی بوده و چقدر داستان مادرم داشته با باباسرهنگ اش که راضی بشه به این
ازدواج. زمان انقلاب تمام مدت یک کلینیک زیر زمینی راه انداخته بودن با رفقاش و
مجروح ها رو درمان می کردن. بعد هم جنگ که می شه می گه من باید برم گلوله از تن
بچه های سرزمین ام در بیارم نه اینکه توی بیمارستان فتق عمل کنم. مادرم هر چقدر که
به گوشش می خونه که آخه دوقلوها چهار پنج سالشون بیشتر نیست، پدر می گه چرا فرزندان
من از باقی فرزندان این خاک مهم تر باید باشن. یه چیزهای محوی یادمه ازش. یه چیزهای
محوی یادمه از اون روز که دو نفر اومدن با لباس پاسدارای اون موقع دم در خونه.
مادر شیون و گریه در کارش نبود. بابایی هم از یه دمِ ظهری تا شب نشست توی
باهارخواب سیگار کشید. حالا با گریه ی مش رحمان نزدیک بود اشک ام در بیاد که پری
اومد. دوید از پله های باهارخواب توی حیاط و اول صورتم رو گرفت توی دستاش گفت
عزیزم خوش اومدی. بغلش که کردم پنج ساله شده بودیم هردومون. از سابین پرسید
همونطور که محکم بغلم کرده بود. اشکم ریخت. هق هق زدم بدون اینکه چیزی بگم. دوباره
صورتم رو توی دست هاش گرفت و گفت ما دو تا انگار قراره تنهایی سرنوشتمون باشه. بعد
گفت دور چشات بگردم ، بیا بریم که چقدر حرف داریم بزنیم با هم. گفت پویان جانم خشک
کن چشاتو مادر نبینه قربونت برم. بعد خندید و گفت داداشم از سرِ همه ی دختر
فرانسوی ها هم زیاده. خندیدم. گفتم گور پدر هرچی دختر فرانسوی پتیاره و پسر
نیویورکی دیوثه. غش غش خندید و با پشت دستش اش زد تو سینه ام گفت بی تربیت، بیا
بریم مادر منتظره. بیا که آقاجون مونو بهت نشون بدم. گفتم آقاجون؟ پسرخاله شدیم
دیگه؟ گفت فعلن که انگار هست تو زندگی مون، هیچ کی نیومده پی اش.
تا به خونه رسیدم مش
رحمان بساط اسپندش رو راه انداخته بود. بوی تن مادر. بوی عطرش. گفت قربونت برم
پسرم غصه ی سابین رو نخوری، بد هم ازش نگی یه وقت که می دونی خیلی برام عزیزه. گفتم
نه قربونت برم برای منم عزیزه فقط با هم نیستیم دیگه. مش رحمان یه مشت اسپند دور
سرم چرخوند و مشت اش رو زد رو دو تا شونه ام اسپندارو ریخت روی ذغالای سرخ شده.
گفتم رحمان این هیکل ریقماسوی من با این قیافه ی خسته ی از سفر اومده اسپند دود
کردن داره؟ گفت استغفرالله آقا پویان، شاخ شمشادین ماشالله ... کی بشه تو عروسی
تون اسفند بیارم. وسط خنده و سر به سرِ رحمان گذاشتن چشم ام افتاد به آقاجون. گوشه
ی هال روی صندلی ای که بعدترها شد صندلی آقاجون نشسته بود. تماشا می کردم مون و
لبخند محوی روی چشم ها و کمی هم روی لب هاش نشسته بود. رفتم طرف اش. نشستم پیش
پاش، دست هاش رو گرفتم. نگاهش کردم. نگاهم کرد. گفتم سلام آقاجون. یه چیزی توی چشم
هاش بود که چون هنوز اون موقع زبون نگاه اش رو بلد نبودم نفهمیدم چیه. بعد ها
فهمیدم که اون نگاه یعنی سلام بابا، خوش اومدی. و این شد روز آشنایی من با آقاجون.
چند ماه بعد که توی
زمستون یه عصری دم دمای غروب صدای زمزمه ی آقاجون همه مون رو کشید به سرسرا، که
یهو صداش اومد که آواز می خوند: تو زمزمه ی چنگ و عود منی، نغمه ی خفته در تار و
پود منی ... دیگه غریبه نبودیم با هم. آقاجون مون بود. پری سیما به ماها نگاه کرد،
انگار می خواست مطمئن بشه که همه این صحنه رو دیدن، که همه شنیدن صدای آقاجون رو.
من دویدم رفتم سه تارم رو آوردم. نشستم کنارش دشتی کوک کردم. شروع کردم به زدن
تصنیفی که می خوند. می و میخانه مست و می کشان مست ... اومد پشت سرم ایستاد دستش
رو گذاشت روی شونه ام. نخوند دیگه اما دستش روی شونه ام بود و من می زدم و با پری
با هم می خوندیم. تو زمزمه ی چنگ و عود منی، نغمه ی خفته در تار و پود منی. تصنیف
که تموم شد به مادر گفتم باید برسیم به این باغ. تنها افتاده. باید بنفشه بکاریم
تو باغچه ها برای عید. باید به درختا برسیم. مش رحمان بسم الله بیار بیل و بیلچه
ات رو که کلی کار داریم.
اینطوری شد که هیچ
کس نیومد دنبال آقاجون و کم کم انگار پلیس و بهزیستی هم حضور آقاجون رو توی زندگیِ
ما به رسمیت شناختن و حتا خاله ماهرخ و شوهرش هم اخت گرفتن به بودن آقاجون. عید
اون سال باغ جون گرفته بود. سرحال و پر از گل و باصفا شده بود بعد از خیلی خیلی
سال. قرآن قدیمی رو دادم دست آقاجون دمِ سال تحویل. انگار که بدونه، انگار که تمام
داستان رو بدونه بازش کرد از لای قرآن به همه مون ده هزارتومنی های نو عیدی داد.
صدای توپ سال تحویل که اومد، مش رحمان هق هق زد که جای جناب سرهنگ خالی، جای خانوم
بزرگ خالی ... آخ جای آقای دکترمون خالی ... بغض همیشگیِ روزِ نوروز توی گلوم بود
گفتم مش رحمان جای بی بی ستاره هم خالی ... نگاهم کرد ... گفت آخ آقا پویان جگرم
کبابه ... بی بی ستاره ... باز هق هق زد ... آقاجون بلند شد رفت طرف رحمان، سرش رو
گرفت توی بغلش خوند که تو زمزمه ی چنگ و عود منی ... نغمه ی خفته در تار و پود منی
... تو ساغر و جام و سبوی منی ... مایه ی هستی و های و هوی منی .... سه چهار بار
همین دو بیت رو خوند تا مش رحمان آروم شد ... دست آقاجون رو بوسید ... آقاجون سر
رحمان رو بوسید و رفت توی باغ آب پاش فلزی قدیمی رو برداشت شروع کرد به آب دادنِ
بنفشه ها.
حالا سه سال گذشته
از اومدن آقاجون به زندگیِ ما. من این وسط ها یک سفرهایی رفتم به پاریس و هربار
چند روز بیشتر دووم نیاوردم ... پری هم چند باری رفته نیویورک و چند هفته بعد بی
تاب و دلتنگ بازگشته. امروز دوشنبه عصری ست که همه نشسته ایم توی باغ. چای آلبالو
درست کرده مش رحمان. پری دو جور کیک پخته برامون، کیک هویج و کیک شکلاتی. عصری ست
دم دمای غروب ... من سه تارم رو دشتی کوک کرده ام. شور ... ابوعطا ... باز آخرش می
رسم به همین تصنیف که بخشی از زندگی ما شده ... می خونم ... صدای پری سیما همراه
صدام می شه ... تو زمزمه ی چنگ و عود منی ... به آقاجون نگاه می کنم ... خیره مونده
به جایی دور ... خیلی دور ... نغمه ی خفته در تار و پود منی ... دست هاش بی حرکت
مونده ... تو ساغر و جام و سبوی منی ... پلک نمی زنه آقاجون ... نفس نمی کشد انگار
آقاجون ... مایه ی هستی و های و هویِ منی ... لبخند محوی بر چشم هاش و کمی هم بر
لب هاش نشسته ... مش رحمان نگاه نگاه می کنه، بر سرش می کوبه و می نشینه وسط چمن
ها ... می گه ای وای ... ای وای ... پری سیما پیش پای آقاجون می نشینه ... آقاجون
خوبین؟ ... اشک هاش روی گونه هاش ... آقاجون خوبین؟ ... اشک هام روی کاسه ی سه
تارم ... صدام می شکنه ... سعی می کنم ... باز می شکنه ... بغض امان نمی ده ... می
خونم ... تو زمزمه ی ... چنگ و ... عود منی ... نغمه ی ... خفته .... در ..... تار
.... و ....... پود منی ...
دم دمای غروب دوشنبه
ست ... مادر سر آقاجون رو در آغوش گرفته ... سه تارم رو میگذارم روی میز .... مش
رحمان یک نوای کردی کرمانشاهی رو دم گرفته ... پری سیما نگاهم می کنه ... پویان
... پویان جانم ... آقاجون ... آقاجون مون ... ء
کلاغ ها با غار و
غار مراسم غروبشون رو در باغ شروع کرده ن ... به رحمان می گم ... مش رحمان حواست
به این باغ باشه ... تنها نمونه ... تنها نیفته ...
سیاوش مقصودی – اردی
بهشت نود و پنج
No comments:
Post a Comment