گفت دو شبدرِ چهار پر که بر کناره ی جوی پشتِ
آلونکِ چوبی بروید، اگر باران بیاید، خواهم آمد ... خشکسال بود آن روز و روزگار
... بارانی نبود ... هر روز کنارِ جویِ پشتِ آلونکِ چوبی نشستم به انتظار ... یک
روز باران بود ... یک روز خشکِ خشک ... شبدرِ چهارپر در می آمد ... و او نیامد ...
گفت اسب های وحشیِ دشت که جفت گیری آغاز کنند،
اگر ابرِ سیاه بر سرِ کوهِ بلند نشست و مرغِ حق، سه شب هو هو کرد ... خواهم آمد
... مرغِ حق، دو شب بود و شبِ سوم هرگز نیامد ... فصل جفت گیریِ اسب های وحشی تمام
شد و ... او نیامد ...
گفت موهای روی شقیقه ات که تمام سفید شد ... اگر
ماهِ تمام از پشتِ ابرِ سفید درآمد ... خواهم آمد ... تمام موهام سفید شد، ابرهای
سیاه مدام ماهِ تمام را در آغوش گرفتند و ... او ... نیامد ...
گفت پیش از آخرین نفس، پیش از آنکه چشم ات به
سقف خیره بماند، پیش از بانگِ سوکِ عزادارانِ سیاه جامه ... خواهم آمد ...
حالا نفس هام تنگ و چشم ام خیره به سه کنجِ سقفِ
چوبیِ آلونکِ تنهایی ... آخرین نفس منتظر مانده است ... تا ... او ... بیاید ...
سنگ تراشِ قبیله اما سخت مشغولِ کار است ...
تیشه اش به دست و صدای چکشِ استاد که می تراشد ... می نویسد ... اینجا آرامگاهِ
ابدیِ ... آرامی اما در کار نیست ...
آخرین نفس آمد و ... رفت و ... او ... نیامد ...
ReplyDeleteخواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجره اي ، شعري خواهم خواند.
هر كلاغي را ، كاجي خواهم داد.
مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك !
آشتي خواهم داد .
آشنا خواهم كرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.