26 May 2015

توی زیرزمینی در قیطریه
زیر موشک بارانِ تهران
چشم هات را نگاه می کنم
در کافه ای در بیروت
دست هات را در دست می گیرم
جایی در صحرای دارفور
با تو کنار آتش می نشینم
بعد از نسل کشیِ رواندا
در خانه ای کوچک در پس کوچه های کیگالی
برایت شیرِ بز گرم می کنم
زیر پلی در ونیز
توی قایقک دو نفره
تو را می بوسم
در بامداد یخبندانِ کَلگِری
گونه هات را با لب هام گرم می کنم
گوشه ی میدان باستیل
سیگاری برایت آتش می زنم
در کوهستانِ کاتماندو
بخارِ نفس هات را نفس می کشم
در بالکن خانه ای در فلورانس
تمام ات را می بویم
در پلازا مایورِ مادرید
عاشق ات می شوم
... و در خانه ای در خیابان فرزان
در یک شبِ گرمِ خردادِ تهران
بدونِ تو
خواهم مُرد...

پنجم خردادِ تهران سیاوش مقصودی  
  

26 April 2015



همیشه از بچه گی فکر می کردم اینکه می گویند دل آدم می شکند یعنی که چه اتفاقی می افتد؟ چند باری شده بود در سالهای کودکی که لیوانی، بشقابی چیزی از دستم افتاده و شکسته بود و همچنان که بهت زده از صدای مهیبی که هنوز توی گوشم زنگ می زد، خیره بودم به تکه های بلور یا چینی شکسته، دور و بری ها هرکس چیزی می گفت، یکی می گفت فدای سرت، یکی می گفت بلا بود خورد به لیوان، یکی می گفت تکان نخور، پاهات برهنه است خورده شیشه ها می رود توی پات. یک روز، نمی دانم چند ساله بودم که یک لیوانک شیشه ای دستم بود داشتم چای می ریختم توش یادم نیست برای کی؟ اما یادم هست که پر از اشتیاق بودم که این چای را ببرم براش، یک کار آدم بزرگی داشتم می کردم و سرکیف بودم. باز اگر اشتباه نکنم لیوان، یکی از آن لیوان های پنیر کرفت بود که ملیحه و اسد از شیراز برام می آوردند. آن موقع ها واقعا داستان اینطور نبود که بروی توی یک سوپر دریانی ای و همه چیزی از همه جای دنیا توش پیدا شود. پنیر کرفت خامه ای که لیوانش هم بعد مال خودت می شد واقعا به این راحتی در مشهد پیدا نمی شد باید از بندرعباسی، شیرازی جایی می آمد. پنیر کرفت هم مثل هر خوراکی دیگری، خودش برام مهم نبود، مزه اش هم نه، سوغاتی بودنش مهم بود، مهم بود که اسمش می شد پنیرِ سیاوش. سفره ی صبحانه که پهن می شد، مادربزرگ که بهش می گفتم مامان می گفت: پنیر سیاوش را هم بیاورید. یک اشتیاقی در خوردنش بود که تمام شود و لیوانش بشود مال تو، یک ترسی هم بود که تمام شود ... باز تا دفعه ی بعد که ملیحه و اسد از شیراز بیایند و ... بعد چون ملیحه و اسد بسته ی جان و دلم بودند، یک خوبی دیگر هم داشت که آن لیوان که می شد لیوان سیاوش ، تمام اش خاطره ی آنها بود. توی لیوانِ به این عزیزی داشتم برای یکی چای می ریختم، شاید هم برای علی بوده، عمو علی که عاشق چای بود همیشه و هست به گمانم هنوز. لیوان توی دست هام زیرِ شیر سماور یکهو یک پقی کرد ... آرام ... اما انگار که صداش در تمام جانم پیچید ... ترک خورد ... قرچ ... قرچ ... لیوان جانم ترک خورد و یکهو همانجا توی دستم شکست. یک تکه هاییش انگشت هام را زخمی کرد، و آب جوش دستم را سوزاند. دستم می سوخت از داغی آب و زخم هایی که تکه های شیشه در انگشت هام باز کرده بودند. بغض کرده بودم. چشم هام پر اشک بود. از همان بچه گی لجبازتر و عوضی تر و بد قلق تر از این بودم که بزنم زیر گریه که دردم را بفهمند همه. همیشه هم همینقدر بی خود و بد قلق ماندم انگار. اشکِ چشم هام و بغض گلوم اما معلوم بود و همه به خیالشان که از درد دست ام است ... نه ... لیوان ام ... لیوان عزیزم ... انگار آن آب جوش و آن سماور خیانت کرده بودند. یک مراسم دلنشین پر اشتیاق چای درست کردن را تبدیل کرده بودند به مراسم سوگواری ... به آیین شکستن ... شکسته شدن، پقی کردن و قرچ قرچ ترک خوردن ... حالا سی سالی، سی و دو سه سالی از آن روز می گذرد و من حتا یکبار نبوده است که چای در لیوانی، استکانی بریزم و آن صدای عجیبِ آرام و پر وهم تمام وجودم را پر نکند ... همان پقی که لیوانم کرد ... دل آدم هم همینطور می شکند به گمانم. توی دست خودت گرفته ای ش ... همان وقتی که پر از اشتیاق و هیجان هستی ... یکهو پقی می کند و زخم هاست که باز می شوند ... صداش همانقدر آرام و وهم ناک است ... بعد آرام آرام قرچ قرچ ترک هاست که پیدا می شوند ... و همه فکر می کنند سوزش آب داغ و زخم های بازت است که چشم هات را اشکی کرده ... تو همینطور توی دست هات را نگاه می کنی که به جای دلت سه تکه ی برنده و تیز و شکسته ی شیشه مانده است ... و آبی جوشان که قطره ... قطره ... از لابلای انگشت هات می چکد ... قطره ... قطره ... سوزان و سوزاننده ... جارو و خاک انداز آنوقت به کار است ... چون آن تکه ها به هیچ کاری نمی آیند دیگر ... و دهان گشاد سطل آشغال پلاستیکی منتظر بلعیدنشان است ... آن تکه ها دیگر اسم شان لیوان سیاوش نیست ... دیگر اسم شان دل آدمیزاد نیست ... تکه های بران و بی رحمی هستند که تنها به کار زخم زدن می آیند ... زخم های باز ... زخم های خون چکان ... زخم های دردناک ...

04 April 2015

کاش بودی و می دیدی









خانم هایده می خوانند که : کاش بودی و می دیدی ... و این | کاش | یک طور عجیبی برای من یادآور مادربزرگم است. مادربزرگ هام ... زندگی بدون مادربزرگ همیشه چیزی کم دارد ... هر بار که یک اتفاق خوبی می افتد انگار مادربزرگ ها باید باشند که آدم نوه ی لوس عزیز کرده شان شود ... انگار مادربزرگ آدم یک طوری باید باشد همیشه که به آدم افتخار کند ... صدای بانو جان می آید که : گلا در انتظارن تا از در برسی تو، اونا غرق بهارن ... کاش بودی و می دیدی ... امروز توی خیابان و خانه و در دلم انگار روز مادربزرگ است ... مامان ... مامان جون ... اولی (توی عکس سمت چپی) مادرِ بابا بود که بهش می گفتم مامان .. دومی (توی عکس سمت راستی) مادرِ مادر بود که اسمش مامانجون پری بود ... حالا تا یک اتفاقِ کاریِ خوبی می افتد، وقتی نشسته ام و ساز می زنم، وقتی هر کاری می کنم که کمی خوب است حتا ... کاش بودی و می دیدی ... کاش بودی و می دیدی ... کاش بودی و می دیدی ... اگر کسی باشد که عزیز آدم باشد ... دوست باشد ... و مادربزرگی از دست داده باشد ... آدم دلش می خواهد کنارش باشد ... بگوید می دانم ... می دانم ... زندگی بی مادربزرگ ، بی مامانجون، بی عزیز ... یک جور دیگر است ... یک جورِ بدی ست ... همین ... امروز ، تمام دلتنگی نبودنِ مادربزرگ هام هوارِ دلم شده است ... یادِ عزیزهامان گرامی ... یاد مامانی ها ... یادِ بوی تن شان که بوی زندگی بود ... که زندگی بدون مادربزرگ یک طورِ ناطوری ست ... یک چیزی یک جایی یک طورِ دیگری ست ... برای هیمشه ...

30 March 2015

باران



می گویند رگبارِ بهاری ست
تند می زند به شیشه، بر بام
صدای قطره ها روی قرنیز حلبی
بوی خاکِ باران خورده
و از پسِ آن ... سکوت ...
باز رعد و باز برقِ آسمان و ... رگبارِ بهاری
دلم تنگ تر می شود ... فشرده ترین
وقتی که باران است
دلم برای تو
بیشتر تنگ می شود
وقتی که بهار است
دلم برای تو ... ای وای از این رگبارِ بهاری
تهران خلوت شده است ...
تمام مسافرانِ دریاکنار هم که برگردند
تو که نباشی
باز در این شهر کسی نیست انگار ...
صدای باران بر پیاده رو که می آید
باید به چشم هات نگاه کنم
بدونِ دست هات ... چشم هات ...  
دی باشد یا آذر، خرداد یا شهریور، بهمن و فروردین ...
بدون چشم هات
همین باران هم نباشد ...
سردم می شود
در فرزان و شیراز و ونک و جاده ی قدیمِ شمیران
بوی خاکِ باران خورده می آید ...
تو نیستی ...
و خانه ام ...
بوی سیگار گرفته است ...

سیاوش مقصودی فروردینِ بارانی نود و چهارِ تهران

23 March 2015

فرخنده ی جوان کابل


زنان کابل، پیکر فرخنده را خود، به شانه کشیدند و به دست خود به خاک سپردند. این اولین بار است که زنی به دست زنان به خاک سپرده می شود. هنگام به خاک سپاری فرخنده صدای "ما همه فرخنده ایم" زمین و آسمان کابل را لرزاند. مادر فرخنده به آسمان اشاره کرد و گفت من گریان نخواهم کرد، فرخنده شهید مطهری ست که به خداوند می سپارم اش. این غم نیست که امروز در چشمانِ زنان کابل می بینید. این ترس نیست. این خشم است ... و بترسید از خشم زن افغان ... بترسید از روزی که زنان اجازه دست زدن به تابوت شان را هم به شما ندهند. فرخنده، زن جوانِ افغان در پیِ اتهامِ ناروای بی اخلاقی به دست پنج مرد در مرکز محله ی مسکونی اش کشته و به آتش کشیده شد.  

عکس: محمود مهری