30 March 2015

باران



می گویند رگبارِ بهاری ست
تند می زند به شیشه، بر بام
صدای قطره ها روی قرنیز حلبی
بوی خاکِ باران خورده
و از پسِ آن ... سکوت ...
باز رعد و باز برقِ آسمان و ... رگبارِ بهاری
دلم تنگ تر می شود ... فشرده ترین
وقتی که باران است
دلم برای تو
بیشتر تنگ می شود
وقتی که بهار است
دلم برای تو ... ای وای از این رگبارِ بهاری
تهران خلوت شده است ...
تمام مسافرانِ دریاکنار هم که برگردند
تو که نباشی
باز در این شهر کسی نیست انگار ...
صدای باران بر پیاده رو که می آید
باید به چشم هات نگاه کنم
بدونِ دست هات ... چشم هات ...  
دی باشد یا آذر، خرداد یا شهریور، بهمن و فروردین ...
بدون چشم هات
همین باران هم نباشد ...
سردم می شود
در فرزان و شیراز و ونک و جاده ی قدیمِ شمیران
بوی خاکِ باران خورده می آید ...
تو نیستی ...
و خانه ام ...
بوی سیگار گرفته است ...

سیاوش مقصودی فروردینِ بارانی نود و چهارِ تهران

No comments:

Post a Comment