15 March 2014

سین ها و سبزه ی ماش



زبان کارِ ما با زبان زندگی مان فرق می کند، تاریخ سازمانی که در آن کار می کنیم مثل تاریخ زندگی روزمره مان نیست، گاهی با آن تاریخ یک اتفاقاتی می افتد، گاهی با این تاریخ. مثل همین پنجشنبه ی شب سال نو که ما سرِ کار خواهیم بود تا عصر. بعد من خودم را می شناسم دیگر تا روز قبلش هیچ کاری نکرده ام حتمن. عصری باید از دفتر بیایم بیرون بدو بدو بیفتم دنبال سین های سفره ای دیگر سال هاست سفره نیست، چند ظرف فسقلی ست روی یک میز. بعد بیایم اینجا سرِ بخارا از علی آقا سنبل و نرگس بخرم احتمالن با سبزه. به این ماش هایی که خسیانده ام اعتباری نیست که تا آخر هفته سبزه ای ازشان در بیاید. یکهو امسال دلم خواست ماش خیس کنم تا سبز شود. بعد پنجشنبه باید هی از صبح تا عصر به زبانِ کار که فارسی نیست بنویسی و بخوانی و به زبان خودت که فارسی ست توی ذهنت با خودت خاطره بازی کنی. خاطره بازها، عید که می شود دیگر گندش را در می آورند. من که اینطوری ام. برای همین شاید تلخ و بد حال می شوم. حمله ی این همه خاطره مثل اُوِردوزِ می ماند، اولش سرحالی بعد هی می خندی و گریه می کنی قاطیِ هم بعد بیهوش می شوی شاید اصلن بمیری ... برای خداحافظی همکاران دفتر دو سه بار تا حالا کولاژ های عکس درست کرده ام باید برای آن سفره ای که دیگر سفره نیست یکی هم برای خودم درست کنم. از عکس های خانوده ای که روزی بزرگ بود و شاد بود. اشکال بزرگ من این است که یک کارهایی را که می خواهم بکنم وقتی خیلی بهش فکر می کنم انگار که انجام شده باشد دیگر صرافت انجام دادنش از سرم می افتد. مثل امروز صبح که توی خواب و بیداری تعطیلی صبح شنبه هی فکر کردم نیمرو درست می کنم برای خودم و نان بربری گرم می کنم و چای واقعی دم می کنم و آخرش داستان ختم شد به کیک دوقلوی آشنا با چای کیسه ای گلستان. یک قاشق عسل ریختم توی چای که به نظر برسد دارم خیلی تحویل می گیرم خودم را. کنتینانتال شد صبحانه با همان یک قاشق عسل. درخت حیاط دفترمان چند روز پیش پر از شکوفه شد. یک هفت سینی هم گذاشتند توی لابی ورودی که زبانش فارسی بود انگار آن وسط. پنجشنبه عصر از کنارش خواهم گذشت، توی شیراز می روم سراغ همان سوپری که صبح ها ازش کیک و کلوچه و نارنگی می خرم گاهی. حتمن همه ی سین ها را دارد. شیراز که می گویم یعنی خیابان شیراز نه آنجا که حافظ و سعدی و نارنجستان قوام دارد. بعد حتمن تاکسی از همیشه سخت تر پیدا می شود. بعد حتمن باز خطی های ونک میرداماد کرایه شان را گران تر می کنند. منتظر بهانه اند برای اینکه هزارتومن شان بشود هزار و پانصد تومن، یا مثل آن روز که باران می آمد دوهزارتومن. ترافیکه داداش، بارونم می آد، تا میدون محسنی می ریم کرایه ش هم دوتومنه نمی خوای وایستا با ماشین گذریا برو ... می دانست ماشین گذری ای در کار نیست آن روز. دوتومنی را بهش دادم گفت باشه داداش قابل نداره، والا به خدا، مهمون باش ... زدم زیر خنده ... قهقهه ... سه نفر عقب نمی فهمیدند چه مرگم هست، راننده هم حتاانگار نفهمید یا به نفهمیدن زد خودش را. روزِ پر خسته گی و غم انگیزی بود آن روز و این خنده ی الکی کلی چسبید. پنجشنبه هم باید یک بهانه ای پیدا کنم یکهو یزنم زیر خنده وسط بدوبدوهای سین خریدن به گمانم لازم باشد. ساعت هشت و فلان دقیقه و این ها هم که شد زنگ بزنم به ... اول بابا امسال ... خیلی وقت است بی خبرم ازش، هی می خواهم زنگ بزنم بپرسم که چطوری، حال و اوضاع؟ هی نمی زنم ... بعد یکی یکی به چند نفر دیگر ... خط ها سخت و شلوغ می شود کاش بتوانم تلفن مامان را بگیرم آنجا ظهروقتی باید باشد دوازده این طورها ... تلفن ها تمام شود و در سکوت به دوازده ماه نود و دو فکر کنم که چه سال عجیبی بود با احساس آبی مرگ و ننه دلاور بیرون پشت در و بعد هم بازگشت به کار صبح تا عصری ... به آدم هاش فکر کنم و به دوری و نزدیکی هاش ... به نود و سه فکر نمی کنم ... توی روزهای تعطیل حتمن باید بروم خیابان گردی، راه رفتن های الکی ... شنبه یا یکشنبه می روم خیابان گردیِ الکی ... شاید هم مثل نیمروی امروز بشود ... نمی دانم. کاش این وانت ها که خنزرپنزر می خرند توی آن روزها نباشند ... صبح ها بشود تا دیر خوابید هی تنبلی کرد و فکر کرد پس حال خرس های قهوه ای توی غار خواب زمستانی اینطوری ست ... بعد به هیکل خودم نگاه کنم و یاد ابهت یک خرس قهوه ای بیفتم و کلی بخندم. یک معلمی داشتیم کلاس دوم راهنمایی آنقدر هی به هر بهانه ای می گفت قیاس مع الفارق (یا فارغ؟) همین دیگر من هم قیاس مع الفارق ام انگار ... پنجشنبه که بشود به زبان مادرم توی دلم هی تا عصر خاطره بازی می کنم بعد می روم سراغ سین خریدن ... ببینم تا آن روز عصر ماش های خسیانده ام چقدر سبز شده اند.  

No comments:

Post a Comment