یک
جوجه کلاغی از نمی دونم کجا افتاده توی حیاط ، توی باغچه لای برگ های عشقه و بنفشه
ها بپربپر می کنه و گاهی یک صدایی مثل قیژ لولای روغن نخورده ی در ازش در می آد.
وقتی دیدمش رفتم طرفش که ببینم چیزیش شده یا نه ، که ببینم چه کار می شه براش کرد.
سه تا کلاغ روی درخت ها و دیوار و لبه ی بالکن ناگهان ظاهر شدند و با صداهای تهدید
کننده ای شروع کردند به پرواز دور سر من و الآن سه روزه که هر کس از توی حیاط حتا
رد می شه این سه کلاغ اونقدر صدا از خودشون در می آرن که هر خری می فهمه اگه فقط
دست به این جوجه بزنه چه بلایی سرش در می آرن ... روز اول برام جالب بود، روز دوم
کمی نگران جوجه بودم که آخرش چی می شه ... امروز که روز سوم شده حس عمیق حسادتی به
این جوجه کلاغ پیدا کردم ... دلم می خواد باور می داشتم که اگه یه روزی توی یک
جایی غریب و بی پناه افتادم سه تا کلاغ بودند که صدای تهدید آمیزشون به هر کی می
خواست بهم نزدیک بشه برام حس حمایت می داشت ... این حس رو ندارم ... و این بسیار
غمگین و ناامید کننده ست ...
خودمون چقدر حامی بودیم برای بقیه؟
ReplyDeleteنسترن
نسترن جان
ReplyDeleteاین که من چقدر حامی بودم برای بقیه رو که خب بقیه باید جواب بدن
امیدوارم بوده باشم، چون سعی ام همیشه این بوده که باشم
اما این سوال بسیار خوبی ست که نوشتی
فکر کنم باید همیشه توی ذهن مون باشه و از خودمون بپرسیمش
ممنونم ازت