امسال حتا رویم نمی شود برای شما چیزی بنویسم
آقا ، آقا کاوه، آقای کاوه گلستان. آنقدر بی عرضه و کم کار و دور از عکاسی بوده ام
این سال ها که الآن با خجالت دارم اسم شما را حتا می نویسم. ده سال پیش همچین شبی
بود که نشسته بودیم و با حیرت و بغض فهمیدیم آن دو تا مین لعنتی در سلیمانیه کاوه
گلستان را گرفته اند از ما. و اگر هر عکاسی یک چیز را باید یاد می گرفته از کاوه ، کار
و کار و کار بوده و تلاش و انرژی و کله شقی و ثبت حقیقت و گفتن آن. و من همه ی این
سال ها هیچکدام از این کارها را نکردم. با عکس دست کم نکردم این کارها را. حالا دارم
باز سعی می کنم دوربینم با من آشتی کند، چشمم با من آشتی کند و ذهنم باز دست به
کار بشود برای تصویر. برای ثبت. برای حرف زدن. حرف درست نه حرف های صد تا یک غازی
که همه ی این مدت هی مدام وراجی کرده ام. من و ما و عکس و عکاسی خیلی همین الآن ها
به حضورتان نیاز داشتیم و خب شما رفتید و آن دو مین لعنتی ... امان از آن دو مین
لعنتی. با خجالت و شرم اما دلم می خواهد قول بدهم به خاطره ی بزرگ و گرامی کاوه که
امسال شاید سال دیگری ست ، عکس می گیرم و کار می کنم و می نویسم و این خمار تنبلی
و رخوت و کسالت را کنار خواهم گذاشت. دل دوربین هایتان هم حتمن برایتان خیلی تنگ
شده است. چه سیزده فروردینی شده است که بی یاد نبودن کاوه گلستان نمی گذرد هیچ
سالی
این چشمها، چشمهای من، شاهد حقیقتهای زیادی بودند. شاهد سختیهای زیادی در کشور من بودند.
ReplyDeleteدوربین من حقیقت را ثبت میکند
.....
روحش شاد