آخر
یک روزی یک عصری همه ی دیوانه گان جهان جمع می شوند و دنیا را می گیرند دستشان.
بعد عاقل ها همه خیلی می ترسند چون فکر می کنند الآن است که آنها را در بیمارستان
های روانپزشکی بستری کنند و به بند بکشند. فکر می کنند چون هیچ مجنونی جایی در
دنیای آنان نداشته، آنها هم جایشان در این دنیای دیوانه نیست. بعد می بینند که در
دنیای دیوانه گی جا برای همه هست. آرام می شوند و می روند پی زندگی شان. بعد خیلی
هاشان می فهمند چقدر این دنیا خوش تر است و دیوانه می شوند. فرق من و پدرم و پدرم
و پدرش این است که دیوانه گی من ، پدرم را نمی ترساند و نگران نمی کرد، فوقش گاهی
می خنداند. اما دل به دل دیوانه گی من و برادرم می داد و می دهد. پای هیچ کداممان
هرگز روی زمین نبوده و نیست. سرمان هم جایی در ابرهای خیال همیشه مه آلود دارد به موسیقی
قبیله های دور گوش می دهد. دلمان هی تنگ می شود و اشکمان زود در می آید. گاهی هم
به چیزهای بی خود و بی ربطی شاد می شویم و قهقهه ی خنده مان آدم ها را متعجب می
کند. مادرم هم صورت و رفتارش آرام است و متین، همانی که به تصور "معقول"
می آید اما مادیان سپید وحشی درونش هی یال به دست باد می سپارد و در چشمانش صدای
چهارنعل عصیانی روح بزرگش شنیده می شود، چابک و بی پروا در سبزه زاران دوردست. نمی
دانم کداممان رویایی تریم اما همه مان "عقل مان پاره سنگ بر می دارد".
عقلی به آن مفهوم متداول نداریم شاید. هرکدام یک گوشه ی دنیا حالا داریم در غار
تنهایی و سکوت خود روزگار سپری می کنیم و با رویاهایمان می گرییم با رویاهایمان می
خندیم. به مرزهای تمام دنیا می خندیم حتا اگر پشت شان گیر افتاده باشیم. چیزهای
کوچکی لازم است، یک چهره ی چروکیده با نگاهی باستانی، دو چشم براق یک کودک در
مترو، بوی خاک خیس، یک کلمه از یک شعر شاملو، چهار نت موسیقی، خاطره ی یک خنده ی
بی دلیل طولانی در راه سفر شمال، بخار دهان روی شیشه های سرد زمستانی، یاد صدای
ناصر واکسی، برگ های سرخ و نازک شقایق، مزه ی اولین توت فرنگی فصل، تماشای بازی
بچه گربه ها، بوی بخار خشکشویی که می ریزد توی پیاده رو، صدای جاروی رفتگران در
ساعت سه و نیم صبح، هیاهوی کلاغ های غروب پاییز، جنجال گنجشک های صبح تابستان، صدای
غش غش دختر بچه ای که از زیر پنجره می گذرد ......... چیزهای کوچکی لازم است تا
شیدایی دلمان بجوشد و خیالی شویم. دنیا را که به دیوانه گان نمی دهند، نمی خواهیمش
هم، یک روزی ، یک عصری ، درِ همین دو مثقال عقل باقی مانده مان را هم گِل می گیریم
و خلاص. منتظریم تا باران ببارد، منتظریم تا خاک دشت ها گِل شود.
No comments:
Post a Comment