18 February 2013

شش روز خوب


جوان و پر انرژی و هیجانی بودیم که هرمس بخش موسیقی خود را افتتاح کرد و کاست های هرمس تر و تمیز و نو به نو می آمد مشهد. با کامبیز و بقیه ی بچه ها ی کتابفروشی کارتن ها را بالا می آوردیم از آن پله های پیچ پیچ البته گاهی هم خود بچه هاب غرغروی باربری می آوردنشان بالا و باز کردن کارتن های هرمس همیشه چقدر هیجان انگیز بود.

بعد زمانه ی سی دی شد. کاست ها را داشتیم ، سی دی ها را هم می گرفتیم. همانقدر خوش ترکیب و همانقدر ارزشمند، حالا سال هاست که موسیقی هرمس دارد کارش را می کند. من خودم بدون تعارف بهترین موسیقی رسمی خریدنی این سالهایم همیشه آلبوم های هرمس بوده. آن روزهای قدیمی شنیدم مدیر بخش موسیقی هرمس آقایی ست به نام رامین صدیقی که "ص" اسمش کسره ندارد و باید با فتحه آنرا خواند صَدیقی ... بعدها یکی دوباری این طرف و آن طرف و بعد تر در بعضی برنامه های مربوط به موسیقی دورادور می دیدیمشان تا این شش روز و برنامه ی فیلم های مستند موسیقی.

اول اینکه این شش روز همه ی آنها که آمدند، دیدن تعدادی از بهترین و زیباترین مستندها ی مربوط به موسیقی را تجربه کردند. مستندهایی که بعضی از آنها را می شناختیم و سالها منتظر دیدنشان بودیم مثل پروژه ی تهران ، پاریس و نوای نور. بعضی را هم نمی شناختیم و دیدنشان عجب چسبید. مثل ارکستر میدان ویتوریو و صدا و سکوت. بعد هم کاش یک کسانی که خیلی هم کار خارق العاده ای نمی کنند و ادعا و ادا و اصولشان ماتحت فلک را جر می دهد، یک نگاهی به آدمهایی مثل همین رامین خان صدیقی بیندازند تا ببینند آدمهای بزرگ، کارهای بزرگ را چقدر با صفا و صمیمی و البته با آبرو و تمیز و مرتب انجام می دهند.

همین ، آقای صدیقی پسرخاله ی من که نیست، سر جمع شش تا سلام و شش تا خداحافظی با هم کرده ایم و چهار دقیقه فرصتی اگر بوده این روزها دو کلمه گپ زده ایم. پس قربان دست و پای بلوری کسی نمی خواهم بروم فقط می خواهم دو کلمه بنویسم چقدر همه ی ما به کسانی مثل ایشان مدیونیم برای این همه موسیقی خوب، برای این همه تصویر خوب و برای این همه سال کار سخت و طاقت فرسای با آبرو و ارزشمند با این نتیجه ی زیبا و قابل افتخار.

جای آنها که نبودند خالی ... دست رامین خان صدیقی و بقیه ی هرمسی ها هم پرتوان، دلشان هم شاد و پویاییشان بر دوام باد.

پی نوشت: کپی کردن آثار هرمس خیلی نامردی ست ... خیلی.   

10 February 2013

یادداشتی برای فیلم "سربمهر" به کارگردانی هادی مقدم دوست


من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم / تو می روی به سلامت ، سلام ما برسانی

خیال نوشتن در باره ی بخش های تکنیکی و تخصصی فیلم را ندارم ، یکبار دیدن فیلم در جشنواره در سالن پر همهمه و پر از صدای خش و خش پلاستیک چیپس و خرت و خرت جویدن ذرت بو داده، آنقدر تمرکز آدم را به هم می ریزد که نشود تمام (یا دست کم بسیاری از) جزئیات سینمایی یم فیلم را دید، پس آن بماند برای بعد. اینجا بیشتر در باره ی تم داستانی و شخصیت ها و واقعیتی که داستان این فیلم از روی آن برداشت شده است گپ بزنیم.

شاید این کمی کلیشه ای ست که فیلم های اول را باید جور دیگری دید و تعبیر کرد ، اما واقعیت این است که نقد و تحلیل فیلم اول یک کارگردان طبیعی ست که متفاوت باشد از بررسی کار چند ساله ی یک نفر. به عنوان فیلم اول من فکر می کنم "سر بمهر" فیلم جسورانه ای ست، فیلم خوبی ست و تر و تمیز و سرِجاست. جسورانه را برای این گفتم که فیلم لحن آرام و ریتم کندی دارد بدون اینکه کارگردان نگران خستگی مخاطب بوده باشد و بدون اینکه از ترس آن خستگی، سعی در "ایجاد" جذابیت بی معنی کند. خودمانی ترش این که هیچ چالش و عطف و هیجان و جذابیتی در داستان زورچپان نشده است.

داستان در باره ی دختر وبلاگ نویسی ست به نام صبا (با بازی لیلا حاتمی) و برشی از زندگی او و داستان هایش. آدم هایی مشابه صبا را این روزها بسیار (بخصوص در میان دختران جوان) می توان دید. نویسنده ی وبلاگ های شخصی که از طرفی خصوصی ترین لحظه ها و اتفاقات زندگی شان را در آنها می نویسند و با صدها نفر در میان می گذارند و از طرفی نامشان به عنوان نویسنده مخفی ست، نمی خواهند کسی بداند که در "واقعیت" چه کسی هستند و حتا گاهی که کسی به هویت مخفی شان پی می برد، آن را انکار می کنند و اصرار دارند که نویسنده کس دیگری ست، گیرم با داستان هایی مشابه.

صبا مثل بسیاری دیگر از این نسل، گیج و پر مشکل و عصبی و پر از بالا و پایین های حسی ست. شاید جذاب ترین چالش شخصیتی صبا این باشد که خصوصی ترین چیزها را در وبلاگش می نویسد و می گذارد تا همه بخوانند و حرفش را روی آن صفحات مجازی بدون تعارف و رک و بی پرده می زند، اما در حضور، برای گفتن ساده ترین چیزها چنان خجالتی و حتا گاهی بی دست و پاست که گاهی سخت است بپذیریم این دو نفر یکی هستند. صبای نویسنده که پشت صفحه ی مجازی وبلاگش با نام مستعار و شکلک های خنده و گریه ایستاده و کلماتش تمام حس و داستان زندگی اش را مو به مو شرح می دهند؛ و صبای واقعی که رویش نمی شود حتا دستمزد بچه داری اش را از خانوم همسایه بگیرد؛ از زمین تا آسمان با هم تفاوت دارند.

در فیلم حتا اشاره ای به چند وبلاگ معروف این روزها هم می شود. جایی در فیلم صبا با خودش زمزمه می کند "آهو نمی شوی بدین جست و خیز، ای گوسپند" شاید دارد گله ی خودش را به خودش می کند اما این جمله یادآور وبلاگ پر خواننده ای ست که از قضا نویسنده اش هم خانم جوانی ست.

فیلم در ابتدای یک سوم آخر ، کمی زیادی کشدار و حتا شاید دقایقی خسته کننده می شود. اما همانطور که پیشتر هم گفتم من این جسارت فیلمساز را در انتخاب لحن و ریتم کند فیلم دوست دارم و تضادش را با زندگی پر سر و صدا و شلوغ و پر عجله ی این روزهای همه و صبای داستان بسیار جذاب می بینم.

بازی لیلا حاتمی در نقش صبا، شاید در ابتدا کمی تکراری و زیادی ساده به نظر برسد. اما تفاوت های ریز و ظریفی که در ارائه ی این نقش از حاتمی می بینیم، او را از زنان جوانی که در کارهای دیگرش مثل پله ی آخر، چیزهایی هست که نمی دانی و جدایی نادر از سیمین دیده ایم متفاوت می کند و یکبار دیگر لیلا حاتمی ثابت می کند که می شود بدون هیاهو و آرام و بدون جار زدن تکنیک های بازیگری نقشی را نرم و باورپذیر و دلنشین اجرا کرد.

"سربمهر" ، بشارت ورود یک کارگردان خوب دیگر را به سینمای امروز ایران می دهد.  

بهمن نود و یک - تهران

04 February 2013

ماه زدگان


آخر یک روزی یک عصری همه ی دیوانه گان جهان جمع می شوند و دنیا را می گیرند دستشان. بعد عاقل ها همه خیلی می ترسند چون فکر می کنند الآن است که آنها را در بیمارستان های روانپزشکی بستری کنند و به بند بکشند. فکر می کنند چون هیچ مجنونی جایی در دنیای آنان نداشته، آنها هم جایشان در این دنیای دیوانه نیست. بعد می بینند که در دنیای دیوانه گی جا برای همه هست. آرام می شوند و می روند پی زندگی شان. بعد خیلی هاشان می فهمند چقدر این دنیا خوش تر است و دیوانه می شوند. فرق من و پدرم و پدرم و پدرش این است که دیوانه گی من ، پدرم را نمی ترساند و نگران نمی کرد، فوقش گاهی می خنداند. اما دل به دل دیوانه گی من و برادرم می داد و می دهد. پای هیچ کداممان هرگز روی زمین نبوده و نیست. سرمان هم جایی در ابرهای خیال همیشه مه آلود دارد به موسیقی قبیله های دور گوش می دهد. دلمان هی تنگ می شود و اشکمان زود در می آید. گاهی هم به چیزهای بی خود و بی ربطی شاد می شویم و قهقهه ی خنده مان آدم ها را متعجب می کند. مادرم هم صورت و رفتارش آرام است و متین، همانی که به تصور "معقول" می آید اما مادیان سپید وحشی درونش هی یال به دست باد می سپارد و در چشمانش صدای چهارنعل عصیانی روح بزرگش شنیده می شود، چابک و بی پروا در سبزه زاران دوردست. نمی دانم کداممان رویایی تریم اما همه مان "عقل مان پاره سنگ بر می دارد". عقلی به آن مفهوم متداول نداریم شاید. هرکدام یک گوشه ی دنیا حالا داریم در غار تنهایی و سکوت خود روزگار سپری می کنیم و با رویاهایمان می گرییم با رویاهایمان می خندیم. به مرزهای تمام دنیا می خندیم حتا اگر پشت شان گیر افتاده باشیم. چیزهای کوچکی لازم است، یک چهره ی چروکیده با نگاهی باستانی، دو چشم براق یک کودک در مترو، بوی خاک خیس، یک کلمه از یک شعر شاملو، چهار نت موسیقی، خاطره ی یک خنده ی بی دلیل طولانی در راه سفر شمال، بخار دهان روی شیشه های سرد زمستانی، یاد صدای ناصر واکسی، برگ های سرخ و نازک شقایق، مزه ی اولین توت فرنگی فصل، تماشای بازی بچه گربه ها، بوی بخار خشکشویی که می ریزد توی پیاده رو، صدای جاروی رفتگران در ساعت سه و نیم صبح، هیاهوی کلاغ های غروب پاییز، جنجال گنجشک های صبح تابستان، صدای غش غش دختر بچه ای که از زیر پنجره می گذرد ......... چیزهای کوچکی لازم است تا شیدایی دلمان بجوشد و خیالی شویم. دنیا را که به دیوانه گان نمی دهند، نمی خواهیمش هم، یک روزی ، یک عصری ، درِ همین دو مثقال عقل باقی مانده مان را هم گِل می گیریم و خلاص. منتظریم تا باران ببارد، منتظریم تا خاک دشت ها گِل شود.

02 February 2013

جشنواره ی سی و یکم فیلم فجر - روز یکم


امروز اولین روز جشنواره ی فیلم فجر برای من بود، با دو فیلم: "سر بمهر" از هادی مقدم دوست و " آسمان زرد کم عمق" از بهرام توکلی. اولی فیلم خوبی بود و دومی فیلم بسیار خوبی بود. شاید فیلم جشنواره ی امسال همین فیلم آقای توکلی باشد. در باره ی هردو فیلم سعی می کنم بنویسم کمی مفصل تر اما فعلن همین که روز اول جشنواره ی فیلم روز خوشی بود به لطف همراهی یار موافق آقای آرش خان و محبت آقای "ح" برای بلیط ها. با کمال تاسف امسال جشنواره ی تئاتر فجر خاطره ی خوشی برای من نداشت. اما همین امروز جشنواره ی فیلم می ارزید به تمام نا امیدی ها و عصبیت ها و دلزده گی های جشنواره تئاتر. حالا قصدم مقایسه نیست. جشنواره باید باشد، هر که بر سر کار هست و نیست ... جشنواره باید هر سال باشد و باید هر سال با شکوه باشد و باید صف هایش طولانی باشد و هیجانش زیاد. سیمرغ باید پرواز کند بر فراز سالن های سینمای ما ... این برای من آیینی ست که از سالها پیش دوستش دارم و برایم عزیز است ... زنده باد سینما و هوادارانش که دست هایشان در صف های طولانی یخ می بندد و بوی سیگارشان توی پیاده رو ها می پیچد و چند ساعت می ایستند برای دیدن فیلم مورد علاقه شان ... بی پروای سرمای زمستان.

پی نوشت: در مورد آن کسانی که وسط فیلم ها حرف می زنند و موبایل جواب می دهند و اس ام اس می زنند و می گیرند می نویسم حالا. "بی شعور" بسیار واژه ی محبت آمیز و ملایمی ست ... کاش می شد اول فیلم ها در آنونس جشنواره می گفتند :" دوستان عزیز، هر کس حرف بزند و موبایلش روشن باشد و خرت خرت چس فیل بخورد و خش خش پلاستیک تنقلاتش روی اعصاب بقیه با کفش پاشنه بلند سالسا برقصد ، دیوث و پتیاره است. این سینما حرمت دارد. این اتاق تاریک که در آن تمرگیده اید حرمت دارد."