پله در دلتنگی های بچه گی من نقش خیلی مهمی داشت. وقتی دوستان به این نتیجه رسیده بودند که من حتمن باید به مهدکودک بروم و من نمی فهمیدم چه استدلالی پشت این حرف هست. یک خانه ای با یک مادربزرگی و عمه ها و شوهر عمه ها و عموئی که می آمدند و می رفتند و این ها را کدام بچه ای می گذارد برود مهدکودک؟ اصلن گیرم پدر و مادرش هم تا عصر سرکار باشند. حالا شاید یک استدلالی بود در ذهن بزرگ تر ها آن موقع که مهدکودک مثل سربازی در سن پنج شش سالگی ست و بچه باید برود که آدم بشود، اجتماعی بشود و این حرف ها. خلاصه همچین که مامان یا مامان بزرگ از در حیاط مهدکودک بیرون می رفتند. همه ی غصه ی دنیا با همه ی لجبازی و کله شقی دنیا با هم ترکیب می شد. به تمام مقدسات دنیا برای خودم قسم خورده بودم که مثل این بچه زر زروها - که اصلن یکی از دلایلی بودند که از مهدکودک بدم می آمد - گریه نکنم. می نشستم روی پله ها و خیره می شدم به یک گوشه ای. یکبار اما یادمه که یک کیک خشک بدمزه ای رو می خوردم روی همون پله ها و دیگه طاقتم طاق شده بود و اشکهام می ریخت رو کیک و خشکی پودر اون کیک تو دهنم هی شور می شد و اصلش انگار اون روز بد ترین روز اون مدت بود، ای بسا که از دستم در رفته باشه و چهار نفری هم دیده باشن که دارم زر می زنم اما دیگه اون روز کم آورده بودم انگار.
خلاصه حکایت نشستن روی پله رو می گفتم ... تا مهدکودک اومدن زوری بود، سرکلاس رفتن چیزی بود که کسی از پسم بر نمی اومد. بعد این فلانی جون ها هی می اومدن قربون صدقه و بیا بریم و از این حرف ها و من هر کی می اومد جلوم ده سانت کنار صورتش رو نگاه می کردم. سوسن جون که مدیر اونجا بود و من هزار سال بعد باز پیداش کردم و باز شاگردش شدم یکبار به من گفت یکی از مربی ها اومده تو دفتر نشسته به گریه کردن اونقدر که از این نگاه سرد عصبانی و غمگین من کلافه شده بوده. کل این بازی مدت کوتاهی ادامه داشت و بعدش یک روزی من مخملک گرفتم و بعد از نقاهت هم دور و بری ها به این نتیجه رسیدن که بی خیال آدم شدن و اجتماعی شدن من بشوند و من باز برگشتم به دنیای خودم توی خونه ی مادربزرگ.
این رو یادم نره البته که کلاس خمیر بازی رو همیشه می رفتم. ملیحه جون بود و خمیر بازی که برام خیلی جادوئی بود هر شب که وسائل فردا رو توی کیف یا کوله (یادم نیست) می گذاشتیم نفسم سنگین می شد، دلم می گرفت از انرژی ای که باید فردا باز برای این جنگ صرف کنم خسته می شدم از شب قبل اما بوی مزخرف خمیر آریا انگار نور ته تونل بود. حس چرب و بی خودی که روی دست آدم می موند و بویی که مخصوص اون خمیرها بود یادآور لحظات خوشی بود که تمام روی پله نشستن ها رو قابل تحمل می کرد ، قورت دادن مدام بغضی رو آسون می کرد که گاهی از بس طولانی می شد گلو درد می شدی.
می خوام بگم بچه ها گاهی گریه می کنن، گاهی جیغ می زنن، گاهی چیزی پرت می کنن چه می دونم همه ی کارهای دیگه ای به نظرم خیلی هم عادی هست برای یک بچه. اما یک بچه های عوضی ای هم گاهی هستند که به پله ها پناه می برن و به سنگی کردن چهره شون و سرد کردن نگاهشون و قورت دادن گردوهای سفت و درسته ای تو گلوشون.
سی سال بعدتر یک شبی همچین که در آپارتمان رو داری بازی می کنی اصلش نمی دونی از کدوم ناکجائی چشمت به پله های کنار در خیره می مونه و پسربچه ای رو می بینی که شلوارک سفید پوشیده و به اندازه ی روانی کردن همه ی آدم بزرگ های دور و برش لجبازه و به اندازه ی خیلی بیشتری از حد تحملش بغض داره و ... دلت ناگهان برای ملیحه جون و بوی کثافت خمیر آریا تنگ می شه ... برای صدای خنده ی ملیحه جون به شکل های عجیبی که درست می کردی و هر کدوم یک سریال داستان داشت ... بعد کلن دلت تنگ می شه که چرا سی سال بعد فقط پله ها موندن و خمیر آریا دیگه پیدا نمی شه ...
damet garm rafigh... hal kardam...
ReplyDelete