آخرین غروب رمضان در زاهدان ... لابلای صدای ماشین ها و موتور از دور صدای ربنا می آید ... همان ربنای آشنا که تازگی ها نمی شنویمش ... ربنای استاد شجریان ... همین است دیگر که من یک جای دلم همیشه گرفتار این شهر است ... همیشه یک چیزی در این شهر هست که غروب های دلگیرش را یک جائی آن ته دلت ماندگار کند ... همین است که می گویند خاک اینجا دامنگیر است ... چیزی از اعماق خاک ، چیزی از اعماق چشمهای مردمان اینجا دل را می کشد و می بردش با خود ... به دور دست ها ... به نادیده ها و ناشناخته های کویر
ووقتی با این مردم حرف می زنی که سعی میکنن جوری بگن که بفهمی و اون موقع خنده ام می گرفت به ن هایی که می چسبید به کلمه قبلیش و حالا دلم واسه اون لهجهه تنگ شد که از کویر سیستان گفتی .من زیباترین طلوع زندگیم و تو راه زابل دیدم . وقتی خورشید هزار بار تو سراب های کویر تکرار شده بود تصویری ناب و بکر به رنگی که فقط می شه تو همون کویر دید . زاهدان خوش بگذره و خستن باشی لَ لَ .
ReplyDelete