Its a selfish desire to share your crazy thoughts and words with others ... voila ... and by the way , This blog is anything but political, I hate politics ...
24 November 2011
سوگواری برای مارمولک اتاقم
15 November 2011
خمیرِ بازیِ آریا
پله در دلتنگی های بچه گی من نقش خیلی مهمی داشت. وقتی دوستان به این نتیجه رسیده بودند که من حتمن باید به مهدکودک بروم و من نمی فهمیدم چه استدلالی پشت این حرف هست. یک خانه ای با یک مادربزرگی و عمه ها و شوهر عمه ها و عموئی که می آمدند و می رفتند و این ها را کدام بچه ای می گذارد برود مهدکودک؟ اصلن گیرم پدر و مادرش هم تا عصر سرکار باشند. حالا شاید یک استدلالی بود در ذهن بزرگ تر ها آن موقع که مهدکودک مثل سربازی در سن پنج شش سالگی ست و بچه باید برود که آدم بشود، اجتماعی بشود و این حرف ها. خلاصه همچین که مامان یا مامان بزرگ از در حیاط مهدکودک بیرون می رفتند. همه ی غصه ی دنیا با همه ی لجبازی و کله شقی دنیا با هم ترکیب می شد. به تمام مقدسات دنیا برای خودم قسم خورده بودم که مثل این بچه زر زروها - که اصلن یکی از دلایلی بودند که از مهدکودک بدم می آمد - گریه نکنم. می نشستم روی پله ها و خیره می شدم به یک گوشه ای. یکبار اما یادمه که یک کیک خشک بدمزه ای رو می خوردم روی همون پله ها و دیگه طاقتم طاق شده بود و اشکهام می ریخت رو کیک و خشکی پودر اون کیک تو دهنم هی شور می شد و اصلش انگار اون روز بد ترین روز اون مدت بود، ای بسا که از دستم در رفته باشه و چهار نفری هم دیده باشن که دارم زر می زنم اما دیگه اون روز کم آورده بودم انگار.
خلاصه حکایت نشستن روی پله رو می گفتم ... تا مهدکودک اومدن زوری بود، سرکلاس رفتن چیزی بود که کسی از پسم بر نمی اومد. بعد این فلانی جون ها هی می اومدن قربون صدقه و بیا بریم و از این حرف ها و من هر کی می اومد جلوم ده سانت کنار صورتش رو نگاه می کردم. سوسن جون که مدیر اونجا بود و من هزار سال بعد باز پیداش کردم و باز شاگردش شدم یکبار به من گفت یکی از مربی ها اومده تو دفتر نشسته به گریه کردن اونقدر که از این نگاه سرد عصبانی و غمگین من کلافه شده بوده. کل این بازی مدت کوتاهی ادامه داشت و بعدش یک روزی من مخملک گرفتم و بعد از نقاهت هم دور و بری ها به این نتیجه رسیدن که بی خیال آدم شدن و اجتماعی شدن من بشوند و من باز برگشتم به دنیای خودم توی خونه ی مادربزرگ.
این رو یادم نره البته که کلاس خمیر بازی رو همیشه می رفتم. ملیحه جون بود و خمیر بازی که برام خیلی جادوئی بود هر شب که وسائل فردا رو توی کیف یا کوله (یادم نیست) می گذاشتیم نفسم سنگین می شد، دلم می گرفت از انرژی ای که باید فردا باز برای این جنگ صرف کنم خسته می شدم از شب قبل اما بوی مزخرف خمیر آریا انگار نور ته تونل بود. حس چرب و بی خودی که روی دست آدم می موند و بویی که مخصوص اون خمیرها بود یادآور لحظات خوشی بود که تمام روی پله نشستن ها رو قابل تحمل می کرد ، قورت دادن مدام بغضی رو آسون می کرد که گاهی از بس طولانی می شد گلو درد می شدی.
می خوام بگم بچه ها گاهی گریه می کنن، گاهی جیغ می زنن، گاهی چیزی پرت می کنن چه می دونم همه ی کارهای دیگه ای به نظرم خیلی هم عادی هست برای یک بچه. اما یک بچه های عوضی ای هم گاهی هستند که به پله ها پناه می برن و به سنگی کردن چهره شون و سرد کردن نگاهشون و قورت دادن گردوهای سفت و درسته ای تو گلوشون.
سی سال بعدتر یک شبی همچین که در آپارتمان رو داری بازی می کنی اصلش نمی دونی از کدوم ناکجائی چشمت به پله های کنار در خیره می مونه و پسربچه ای رو می بینی که شلوارک سفید پوشیده و به اندازه ی روانی کردن همه ی آدم بزرگ های دور و برش لجبازه و به اندازه ی خیلی بیشتری از حد تحملش بغض داره و ... دلت ناگهان برای ملیحه جون و بوی کثافت خمیر آریا تنگ می شه ... برای صدای خنده ی ملیحه جون به شکل های عجیبی که درست می کردی و هر کدوم یک سریال داستان داشت ... بعد کلن دلت تنگ می شه که چرا سی سال بعد فقط پله ها موندن و خمیر آریا دیگه پیدا نمی شه ...
05 November 2011
Job Opportunity in Medecins Sans Frontieres
MEDECINS SANS FRONTIERES
Has opening for the position of Office Assistant for its Coordination Office in TEHRAN. The position is for duration of 3 months starting as soon as possible.
Requirements:
-University diploma
-Desirable working experience preferably in NGOs
-Strong organization skills
-Interest in Humanitarian environment
-Good Communication skills
-Flexibility & Immediate availability
-Fluent in Written & Spoken English
You may fax/email your CV+ a letter of application in English to:
021-88 61 73 04
msff-teheran-admin@paris.msf.org
not later than 8th of November 2011
26 October 2011
خیلی فوری
از همه یاوران عزیزی که واجد شرایط زیر هستند و تمایل دارند یگانه را در راه مبارزه با بیماری سرطان یاری دهند تقاضا داریم با شماره 23501400 واحد مددکاری محک تماس بگیرند.
شرایط پلاکت دهنده:
1. مرد باشد.
2. سن ایشان بالای 18 سال و پایین تر از 50 سال باشد.
3. وزن بالای 50 کیوگرم داشته باشد.
4. هیچ گونه بیماری نداشته باشد.
پیشاپیش از همه شما یاوران عزیزی که ما را در حمایت از کودکان مبتلا به سرطان یاری می دهید، سپاسگزاریم. به امید روزی بهبود یگانه و همه کودکان مبتلا به سرطان را با همراهی خانواده بزرگ محک جشن بگیریم.
24 October 2011
سامتایمز یو شود موو یور اس
داشتیم با آرش درباره ی دستگاه های دی وی دی پلیر و هوم ثیتر و اینا حرف می زدیم (خارجی نوشتم اسماشونو که متوجه بشین حرفمون خیلی جدی و علمی بود!) بعد من گفتم این سونی ها روی ریموتش دکمه ی ایجکت نداره ... آرش هم دراومد که : خب لازم هم نیست، بالاخره برای درآوردن و عوض کردن اون دی وی دی باید تا دم دستگاه بری که ...
حالا این همه سال ما دنبال ریموت هائی گشتیم که دکمه ی ایجکت داشته باشن ، اصلش بیشتر موقع ها از اون دکمه استفاده هم نکردیم (الآن دارم در مورد دستگاه به صورت فیزیکیش صحبت نمی کنم، دارم متافور و اینا می آم براتون) چون برای درآورن سی دی یا دی وی دی بالاخره باید تا دم اون صاب مرده می رفتیم دیگه ... حکایتیه ها، آدم مِمانه ...
11 October 2011
لوزه های گلوش
سه تا خانم، یک مادر و دختر و یک خانم غریبه که در مطب دکتر به خاطر نشستن طولانی و انتظار فکر کردند بهتر هست با هم آشنا بشن و گپ بزنن. مادر حدود پنجاه و خرده ای ساله، دختر حدود سی ساله و خانم غریبه حدود چهل ساله.
مادر: شما واسه چی اومدین؟
خانم غریبه: لوزه های پسرم بزرگ شده
مادر: چرا عملش نمی کنین ؟
خانم غریبه: دکترا گفتن عمل لازم نداره ، حالا اومدم ببینم این چی می گه ، می گن خیلی دکتر خوبیه ...
مادر: نه! عمل کنین ، همین – اشاره می کند به دختر – لوزه هاش بزرگ شده بود ، لوزه های گلوش ... هی چرک می کرد ، ما اونقدر عمل نکردیم روماتیس گرف ...
خانم غریبه: آپاندیس؟ وا! مگه آپاندیس برا لوزه س ؟!
مادر: نه! آپاندیس نه ، روماتیس ...
خانم غریبه: ها! بعد رفتی دکتر براش؟
دختر: آره بابا صد تا دکتر رفتم، فلانی ، فلانی ، فلانی ... این آخری هم رفتم پیش دکتر شهرام ...
خانم غریبه: شهرام بهرام رو ول کن ، برو پیش دکتر فلانی ، اون استاد همه ی اینا بوده ...
دختر : آخه دکتر شهرام ... سنش زیاده ها شصت سالشه ...
خانم غریبه: استاد اونم بوده – با لحن خیلی جدی و قانع کننده – بیمارستان فلان کار می کنه ، برو اونجا بگو دکتر فلانی همه می شناسنش ... همه ... اسمشو یادداشت کن ...
دختر: نه! یادم می مونه من حافظه م خوبه ...
خانم غریبه : من مریض پیشش بردم که می گم، یعنی تکون نمی تونست بخوره همه جاش درد می کرد ، الان سرحال برا خودش این ور اون ور می ره ...
دختر : اوهممممم ...
مادر : من برم یه سر به این منشیه بزنم ببینم چیکار می کنه ...
بعد من فکر می کنم کجای دنیا برم اینقدر از دیالوگ های ملت حال کنم آخه ...؟ نه خب کجای دنیا می گن لوزه های گلوش؟ یعنی می شد تا خود صبح بشینی اینا حرف بزنن ...
26 September 2011
...
...
مرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل
که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال میکند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
...
16 September 2011
آقا مجید
یه پیغام رو تلفن خونه بود وقتی برگشتم: که سلام مجید هستم تخارستان، چند روزه که نیستی زنگ زدم حالت رو بپرسم ایشالا هرجا هستی سلامت و خوش باشی ... حالا مجید کیه؟ مجید آقای دریانی سوپری سر کوچه ی منه ... یعنی فکر کنین که آدم وقتی سه هفته نیست سوپر دریانی سرکوچه ش زنگ بزنه حال و احوال کنه که نیستی ... کجائی ... خب خیلی خوبه دیگه ، خیلی باحاله ...
دم آقا مجید گرم ...