21 December 2010

روزی روزگاری ... یلدا

گفته شده که نوح نبی برای خود خانه ای درست نکرده بود. دو تیرک چوبی را برافراشته بود و بین آنها و تخته سنگی پارچه ای کشیده بود. هنگام مرگ پس از نهصد سال زندگی به آنها نگاهی کرد و گفت اگر می دانستم عمر اینقدر کوتاه است این را هم نمی ساختم.

سالها پیش برای گفتن حرفهایی به کسی چهارماه صبر کردم، وقتی ناگهانی خبر رفتن خیلی زودتر از هنگامش را شنیدم حرفهای نگفته شبی همه اش بیرون ریخت و جوابی نداشتم وقتی پرسید پس چرا این همه دیر؟ چرا این همه صبر کردی؟ هشت روز ماند و رفت. صبح روز اول احساس وحشتی تمام دلم را پر کرده بود که هشت روز خیلی کم است آخر. شب روز هشتم غم سنگینی تمام دلم را پر کرده بود که هشت روز خیلی کم بود آخر.

یلدا در کودکی برایم معمای بزرگی بود. این بلندترین شب سال مثل هر شب دیگری بود و من نمی فهمیدم چرا همه اینقدر از بلندی شبی حرف می زنند که مثل هر شب دیگری می آید و می رود و صبح می شود. کم کم بلندی شب یلدا را رها کردم و معنی اش برایم شد آن شبی که همه با هم در خانه ی مادربزرگ هستیم. با همه ی رنگ و رنگی که در کاسه ها و پیاله ها بر سفره چیده می شود. بعدتر فهمیدم یلدا یک دقیقه، یا چیزی کمتر از آن طولانی تر از شب قبل و بعدش هست. معنای یلدا بعد از مادربزرگ جمع شدن در خانه ی عمه ای بود که همه ی سعی اش را می کرد تا خانواده همچنان دور و بر هم بمانند. پیاله های رنگ رنگ هم بودند.

اولین یلدایی که بیرون از این جمع خانواده بودم چند روزی پس از از دست دادن مرد نازنینی بود که عزیز دوستان عزیزم بود و ما نخواستیم یلدای آن سال را بی هیاهوی دوستان بگذرانند. ماندیم در خانه ی پر مهری که جای عزیزی در آن خالی بود.

بعد سالها آمدند و رفتند و یلدا را در شهرهای مختلف این سرزمین تجربه کردم، در زاهدان با عزیزترین دوستان چند سال گذشته ام، در بندرعباس در اتاق هتل با بوی دریا و در تهران با دوستانی که باید حافظ را برایشان ترجمه می کردم و چه خنده دار هم می شود خم زلف و کمان ابرو و فراق یار را به زبان غیر گفتن ...

حالا فکر می کنم نهصد سال کم است یا هشت روز؟ پنج سال زیاد است یا یک دقیقه؟ شب یلدا این همه ویژه است چون یک دقیقه ای درازتر است یا ویژه است چون ما می خواهیم باشد؟ بعد فکر می کنم که مثل عید و سیزده و صبح چهارده و اول مهر، معنی شب یلدا هم کم کم برایم اگر کم رنگ بشود چه؟ بشود یا شده؟

جمع شدنش مهم است که جمعی نیست دیگر ... آیین باستانی اش مهم است که من خسته شدم از بودیم بودیم هایمان دیگر ... یک دقیقه درازتر است که ...

حالا مدام دارد برایم شادباد یلدا می آید و من جوابی ندارم بدهم ... تبریکی به زبانم نمی چرخد برای یلدایی که گم کرده ام جایی میان خاطرات کودکی و آشفتگی های امروز ...

یلداست امشب ... یلدایتان خوش باد ... امیدوارم آنها که دوستش دارند هزار سال دیگر دوستش بدارند و گرامی ... امیدوارم آیین هایتان گرامی بماند و با مهر حریمش را حرمت دارید ...

و دیگر اینکه ... نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید ...

2 comments:

  1. وقتی بچه ها برنامه شب یلدا رو ریختن و دعوتم کردن٬ گفتم نه! ...از خودم پرسیدم چرا نه؟! بخاطر گیج و ویجی این روزاست که نه٬ یا چون یلداست٬ نه؟!...فکر کردم بعد از سندرم روز تولد٬‌چشمم به جمال سندرم یلدا روشن!...اما نه انگار! راست میگی! عید رو هم دوست ندارم...دچار ِ سندرم تکرار ِ تبریک و تبریک های تکراری شدم...دلم میخواد یکی برای یه اتفاق جدید بهم تبریک بگه! اتفاقی که مدت هاست نیفتاده...مدت هاست بخاطر هیچ چیز جدیدی کسی بهم تبریک نگفته...واسه همینه از تبریک های تکراری و قراردادی فراری شدم

    ReplyDelete
  2. چند وقته جملهاتون منفيه . افعالتون منفيه . نگاهتون ...هم
    نگون سار هم نمي كنيم. يلداتون هم مبارك حالا كه اين جور شد

    ReplyDelete