ابتذال راه فرار خوبی ست برای رفتن به دنیای تنبلی ها و بی همتی ها. می شود هی گفت حوصله ی کتابم نمی آید و هی چیزهای کوچک خواند و چشم گرم کرد. بعد نوشته های واقعی هی می مانند و هی روی هم تلنبار می شوند و هی نخوانده هایت بیشتر می شود و هی مبتذل تر می شوی. می شود هی فیلم های خوب را ندید و گفت خسته ام و فکرم متمرکز نیست و از این مزخرفات و هی سریال نگاه کرد فقط (سریال خوب است اما فقط ش بد است). بعد می شود هی فیلم های ندیده ات را زیاد کنی و کم کم خالی شوی از نماهای بکر و دیالوگ های هرکدام دنیایی برای خودش و نگاههای هرکدام داستانی برای خودش. می شود هی موسیقی خوب گوش نکرد که ای بابا این موسیقی ها زمان می خواهد و حس می خواهد و تمرکز می خواهد و اینها.
می شود عکاسی دانست حتا کمی عکس بود و هی عکس نگرفت و هی خستگی و پول سفر و این چرت و پرت ها را بهانه کرد و هی صدای شاتر را نشنید که هر دفعه اش لرزشی دلنشین می تواند بیاندازد بر جان و تنت.
الآن من هی دارم همه ی این کارها را می کنم. قسمت خوبش را نه! آن هی های اولی را هی دارم می کنم و هی دارم مبتذل می شوم و هی دارم عکس نمی گیرم و هی دارم کار و خستگی را بهانه می کنم و هی فیلم های ندیده روی هم تلنبار می کنم و هی دارد به کتابهای نخوانده ام در کتابفروشی ها اضافه می شود.
بهانه می آورم برای خودم که خیلی کارهای خوب را نکنم و هی بروم در سایه ی ابتذال پناه بگیرم و هی سرم را توی گل و لای بی خبری فرو کنم و از کوچک های الکی لذت ببرم و سلیقه ام را حتا به خودم تلقین کنم که همین است و همین مگر چه ش است و مگر همه چیز باید به خوبی موسیقی باخ باشد و از این کارهای بی ناموسی.
حالا این ها را نوشتم که آبروی خودم را ببرم پیش همین چند نفری که اینجا سر می زنند و آنهاییشان را که می شناسم برایم خیلی مهم اند و محترم اند و آنهاییشان را که نمی شناسم هم برایم خیلی محترم اند. حالا لباسهایم را درآورده ام و لخت ایستاده ام جلو همه ی کسانی که می آیند اینجا تا خجالت بکشم از لاغری زندگی ای که دنده هایش بیرون زده است از بی خلاقیتی و بی کار درست و درمان کردنی و بی عکس گرفتنی و بی نوشتنی و بی فیلم ساختنی. هیچ عذری هم ندارم، اصلش اگر عذری آوردم هم قبول نکنید، بلند بلند بخندید به این هیکل قناسی که ساخته ام از زندگی بلکه کسی آن توهای من به خودش بیاید و کاری بکند.
همین ... درود.
واقعا حسادت می کنم به تو که از نظرت ندیدن فیلمهای خوب ، نخواندن کتابهای جدید و گوش نکردن به موسیقی های خوب و جدید بزرگترین مایه سر افکندگی و دغدغه زندگی توست.نگران تلنبار شدن کتابهای نخوانده هستی.دلت دیالوگهای جدید می خواهد.دلت تنگ است برای شنیدن صدای شاتر.همه اینها خوب است می دانم.اینها غذای روحند .باید خواند تا رشد کرد.می دانم ، من هم می دانم و می فهمم.اما من این روزها نمی توانم به کتابهای نخوانده ، موسیقی های گوش نکرده ،فیلمهای ندیده و صدای شاتر دوربینم فکر کنم
ReplyDeleteمن به دنبال آرامش گمشده ام هستم.به دنبال .....خوشحالم که تو قلبی را به درد نیاورده ای،غروری را نشکسته ای ،شخصیتی را لگد کوب نکرده ای و آرامشی را سلب نکرده ای، تا که امروز ،به قول خودت ، به هیکل قناست بخندند تا آن توهایت تکان بخورد و.....فقط بابت فیلم ندیدنت و نخواندنهایت.نه بابت لگد کوب کردن انسانیت،نه بابت به لجن کشیدن عشق و دوست داشتن.فکر می کنم تو از آن دسته آدمهایی هستی که همه اینها را،کتاب و فیلم و ...، می خواهی برای هر چه بهتر بودن و ایمان داری به آدمیت.آری رفیقی که نمی شناسمت ، خیلی خوب است که نگرانیهایت همین است.نمی دانی که چقدر سخت است که بدانی هر روز دلی شکسته برایت "آه"می کشد و تو محکومی بابت سلب آرامش.محکومی که خود نیز آرامشی نداشته باشی.می گویند نفرین دل شکسته بد چیزی است ،آری بد چیزی است.من امیدوارم روزی دغدغه هایم خلاصه شود به همین چیزها که تو گفتی .ممنون رفیق که پذیرا شدی مرا در این خلوت دنیای مجازی.من هم می گویم ....درود
خب ادم دلش میخواد محکم بغلت کنه بعد از خوندن این پست...ـ
ReplyDeleteدوست ناشناس! این بزرگترین دغدغه ی من هست همیشه حتا اگر دلم شکسته باشد و حتا اگر دلی را شکسته باشم کدام از ما هست که دلش نشکسته باشد یا دلی را نشکسته باشد اما این داستان ها اولویت ندارد این داستانی است آن داستانی دیگر، دیدی یک کسان می گویند ما با این اوضاع و احوال مالی و این حرف ها دیگر فرصت فکر کردن به فرهنگ و هنر و محیط زیست و این ها را نداریم، برای من این یک جوری توی همان مایه هاست ... خلاصه که من هم دلم شکسته یک وقت هایی اساسی حتمن دلهایی را هم شکسته ام حتا گیرم ناخواسته اما خب این ها بد است خیلی هم بد است اما دغدغه ی من برای رفتن به آغوش گرم و نرم و راحت ابتذال به جای خودش باقی است ... اگر هم کلن ما را سرکار گذاشته ای و این ها همه متلک بود و من الآن باید هرروز بترسم از آه دلهای شکسته و اینها که کمی فکر کنم پیاز داغش زیاد بود ... (نه این آخری شوخی بود) ممنونم از نوشته ات و درود
ReplyDeleteنیلو: بابا دلم خب تنگ شده برات دیگه ... چه روزگاریه ... خوب باشی ... بغل های محکم
ReplyDeleteسیاوش عزیز
ReplyDeleteنه قصد متلک بود
نه درشت بار کردن
قصد درددل بود با کسی که نمی شناسمش و نمی دانم کیست
نامت را هم حالا فهمیدم
آن روز دلم به اندازه تمام دنیا گرفته بود
درد دلی بود و بس
همین
درود
افشین
ما مخلصیم آقای افشین عزیز و امیدوارم غم راه خانه ات را گم کند و دلتنگی هم گاهی هست دیگر برای باد که ترانه هایش را بخواند ... درود رفیق
ReplyDeleteمي تونم كمكتون كنم كه زندگي تون از هر جور ابتذال تا مدتي در بياد .
ReplyDeleteها رو به همون آدرس قبلي بفرستم خوبه ؟ cd
:)
همين نوشته يعني كسي تو وجود شما ديگه دادش در اومده . هممون دچار اين قضيه ايم . فقط مدلش كمي فرق مي كنه .
راستي الان اين من بلاگتونه ديگه ؟ :)
درود
هاها فکر کن که بخوای مشقاتو بندازی گردن من ... اما درمورد من بلاگ ... نه! با کمال تاسف این من خود خودمه که این دفعه صداش دراومده ... من بلاگم فقط راوی این شکوائیه ست ... من من گم شده و تنبل شده و مبتذل شده و خیلی احساس بی شعوری می کنه ... ء
ReplyDeleteAnonymous1 :
ReplyDeletema Anonymousha darim talash mikonim ke to ro az laghari dar biyarim . bepush lebaseto mard . khosh nadaram ghameto bebinam .
damet garm rafigh...
ReplyDelete