28 November 2010

حذر کنید ز باران دیده ی سعدی

چنان چو موی تو آشفتهام به بوی تو مست / که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روی کسم دیده بر نمیباشد / خلیل من همه بتهای آزری بشکست

مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال / در سرای نشاید بر آشنایان بست

در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست / من از کمند تو تا زندهام نخواهم جست

غلام دولت آنم که پای بند یکیست / به جانبی متعلق شد از هزار برست

مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت / اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

نماز شام قیامت به هوش بازآید / کسی که خورده بود می ز بامداد الست

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول / معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی / چه فتنهها که بخیزد میان اهل نشست

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید / که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

حذر کنید ز باران دیده سعدی / که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست

خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود / در این سخن که بخواهند برد دست به دست

یکی بیاد به من بگه با این حضرت سعدی چه کنم آخه ...... ء

26 November 2010

Stop domestic violence!


25 of November, Elimination of Violence Against Women day.

21 November 2010

باغ و برِ من

گرفتار شده ام. دیروز حس سالهای دور و شهرام ناظری گوش کردن های بسیار آمد سراغ دلم و شهرام ناظری را هم مثل خیلی چیزهای دیگر قدیمی اش را بیشتر دوست دارم. اصلش قدیمی اش را فقط دوست دارم. رفتم سراغ چند کار قدیمی و خاطره ی واکمن و نوار گوش کردن و ... رفتم سراغ "با من صنما دل یکدله کن" یا نه شاید او آمد سراغم. حالا دو روز است که مدام گوش می کنم و می خوانم که: تازه شد از او باغ و بر من / شاخ گل من نیلوفر من .... رحمی نکند چشم خوش تو / بر نوحه و این چشم تر من .... روی خوش تو دین و دل من / بوی خوش تو پیغمبر من
دلم چلانده می شود چنان که می خواند : بوی خوش تو پیغمبر من ... پیغمبر من ... نمی فهمم کجای جهان سیر می کرده این مرد؟ نمی دانم در چه جهانی سیر می کرده این مرد؟ دلم خوش می شود. دلم می گیرد. دلم می لرزد. چشمم بسته می شود مدام که بشنوم تنها و نبینم هیچ. چشم می بندم تا شاید چیزی از جهان او ببینم .... پیغمبر من ......... پیغمبر من ............. آن کس که منم پا بسته ی او / می گردد او گرد سر من .......... چشم می بندم و می گردد او گرد سر من ... دلم شیدایی اش را می خواهد ......... مجنون شده ام از بهر خدا / زان زلف مرا یک سلسله کن ...... زان زلف مرا ......... تکرار می کنم باز ...... تازه شد از او باغ و بر من ....... شاخ گل من ...... نیلوفر من ............ رحمی نکند چشم خوش تو ............. چشم خوش تو .......... ای داد ......... ای داد .......... گرفتار شده ام ، گرفتار شده ام

خدا رحمم کند امشب سر که بر بالش بگذارم چه می خواهد بیاید بر سرم ........ دیشب خواب می دیدم چند وقتی قرار است در یک قبرستان بزرگ زندگی کنم ... می نویسم در باره اش ... فردا شاید ... امشب .... رحمی نکند چشم خوش تو ... چشم خوش تو

بوی خوش تو پیغمبر من ............. پیغمبرمن ........................پیغمبر من

...

بوی خوش تو پیغمبر من ... ء

18 November 2010

پر کن پیاله را

دیگر شراب هم ... جز تا کنار بستر خوابم نمی برد ...... ء

...

می خواستم ببینم چرا به ابراهیم می گن پدر ایمان؟ خانم سلیمانی ... خیلی حرفه ، آدم بچه شو ، پاره ی تنشو ببره قربونی کنه ... می تونست بگه نه! می تونست نره ... اما رفت ، رفت و خنجرشو کشید و گفت همینه ! همینه ! امر امر خداست ......... ء

14 November 2010

چن روزی

"... من یه چن روزی می رم کاشان، پیش علی عابدینی ... "

کاش آدم یه علی عابدینی داشته باشه ... کلن ...

زود زود ، دیر دیر

یه جایی خوندم که نوشته بود: اگه دیدی یه نفر خیلی زود زود پست می ذاره تو بلاگش بدون که حالش بده و می خواد هی بنویسه که حالش بهتر بشه ... اگه دیدی یکی هی دیر دیر چیزی می نویسه تو بلاگش بدون که حالش بده و اصلش نمی تونه چیزی بنویسه ... کلن اگه دیدی کسی بلاگ باز کرده بدون که حالش بده ... حالا حکایت ماست

05 November 2010

روزگار بر مدار مدام و همیشه

این عصر جمعه هم همه چیز همانقدر تخمی بود که متداولن در هر عصر جمعه ای باید باشد. این نشانه ی خوبی ست ... جهان بر مدار همیشه ی خودش دارد می رود جلو ... لابد دیگر

02 November 2010

بوی دسته ی گیتار علی

اتاق علی توی زیرزمین همیشه پر از جذاب ترین چیزهایی بود که می شد تصور کنی. یک گیتار اسپانیش که می شد دست بکشی روی سیم هایش و صدایش مو بر تنت راست کند. یک گیتار الکترونیک که صدای عجیبی می داد که شبیه ساز نبود حتا اما تا آن دکمه ی جادویی آمپلی فایر بزرگ سیاه را می زدی این صدا یک چیزی می شد که فقط توی فیلم ها دیده و توی نوارها شنیده بودی. بعد یک عالمه ، یعنی وقتی می گم یک عالمه یعنی راستی راستی یک عالمه ، نوار داشت که همه اش هم مرتب و منظم نوشته داشت و چیده شده بود و خیلی خارجی بود اصلن. حتا ایرانی هاش هم خارجی بود. بعد توی اتاق علی یک بویی می آمد که توش یک کم بوی سیگار بود و بوی ادکلن بود و بوی جوانی بود و من همیشه فکر می کردم آدم اگه آدم حسابی باشه وقتی بزرگ شد اتاقش باید از این بو ها بده.

بعد یک آدمهایی می آمدند و می رفتند که هرکدام داستانی بودند. منصور بود و ناصر که هرکدام گیتار که می زدند فکر می کردی رفتی یک جایی اون بالاها و داری برای خودت روی ابرها پرواز می کنی. بعد تازه من وارد بازی شدم و منصور شروع کرد به من ملودیکا درس دادن. اصلن خیلی ها الآن نمی دانند ملودیکا چی هست. همون موقع هم خیلی ها نمی دانستند. بعد ما با هم از نت حرف می زدیم و سل و می و فا می گفتیم و من انگار هم سن علی و دوستاش می شدم و چه کیفی داشت.

بعد بهشت واقعی شب های تابستان بود و گروه دوستهای اسکیت سوار علی. بعد من یک روزی یکی از بهترین هدیه های زندگیم رو گرفتم که یک جفت اسکیت رول بود و من هم شدم عضو گروه اسکیت سوارها. تکنیک های مختلف رو دیگه کم کم یاد گرفته بودم، دور زدن های متفاوت، حرکت از عقب و آن شب های تابستان برایم دلنشین ترین خاطره ها را ساخت که بماند تا همیشه.

بعد یک روزی علی لباس سربازهایی که توی تلویزیون بودند را پوشید و هی می رفت و هربار مادربزرگ در را که می بست می گفت: یا فاطمه زهرا من بچه م را این دفعه هم سالم ازت می خوام. و روزها و شب هایی که علی نبود می شد گاهی بروی توی اتاقش و دستی روی سیمهای گیتار بزنی و ته مانده ی بوی شیرین اتاق علی را به درون ریه ها بکشی که هنوز این طرف و آن طرف مانده بود. روی بالش، روی شیشه ی ادکلن و روی دسته ی گیتار الکترونیک.

یک وقت هایی که علی گیتار می زد حتمن یکی از چیزهایی که باید می زد موسیقی تیتراژ "شمال بزرگ" بود. اگر هم نمی زد من می گفتم شمال بزرگ شمال بزرگ و بعد آن ملودی چیزی را در درون سینه ام تکان می داد. بعد گاهی هم می گفتم میشل استروگف ... علی اخم عجیبی می کرد وقتی ساز می زد. بعد ها و هنوز هم وقتی تاری، سه تاری دست می گیرد همان اخم می آید و می نشیند روی پیشانی اش که حالا پیرتر شده از زمان اسکیت و جنگ و بوی ادکلن.

بچه که بودم می گفتند دست هات شبیه دستهای علی هست و من این را مثل بهترین تعریفی که می شود کرد می شنیدم و چه کیفی داشت که آدم دستهایش شبیه دستهای علی باشد.

هزار سال گذشته انگار از آن سالها و من سی زندگی خودم هستم و علی سی زندگی خودش که کلی هم بالا و پایین داشته و دارد. یک روزی چند وقت پیش بابا گفت با علی صحبت می کردیم و گفته که من برای سیاوش هیچ کاری نتوانسته ام بکنم و من خیلی دلم گرفت ... پس بوی ادکلن و سیگار اتاق و آن همه نوار و ملودیکا و عقب عقب اسکیت سواری کردن و این ها چه ... از همه مهم تر شمال بزرگ ... میشل استروگف ... ویدئو های کرایه ای پنجشنبه شب ها و فیلم های کودکی و شو گروه آبا ... حالا این ها را می نویسم چون اصلش من گفتنم همیشه می لنگد و نوشتم بهتر می آید ... می نویسم که شب های بهشت تابستان را علی برایم ساخته است و می نویسم که همیشه خوشحال بودم که این بار هم فاطمه زهرا بچه ی مادر بزرگ را سالم برگرداند و می نویسم که چه خوشحالم که انگشتانم شبیه علی شده ... و می نویسم که علی اگر خواند بداند و مهم تر خودم بدانم که این عموی ساده دل من که نمی دانم چرا پدرسوختگی اصلن راه خانه ی دلش را هم بلد نیست، کجای زندگی کودکی های من است.

علی عمویی بود و هست که هر بچه ای باید خیلی خوشبخت باشد که نصفش را حتا داشته باشد ... همین ...

من ِ من و من ِ بلاگم

خیلی وقت بود که می خواستم بنویسم که من دچار حس بدی شدم که وقتی چیزی می نویسم به خواننده هایی فکر می کنم که نوشته ها را به من. به خود خود من. به من در زندگی ، به من در روزهایم و شب هایم وصل می کنند. وقتی می نویسم که اه اه تف به این زندگی که اینقدر مزخرف است، نگران می شوند که نکند خودم را بکشم. وقتی می نویسم دارم می میرم از خستگی نگران می شوند که چرا خسته ام. وقتی از تب می نویسم نگران مریضی ام می شوند. وقتی از عشق می نویسم می گویند اِاِ؟؟ عاشق شدی؟ بعد یک کسانی می گویند: اِاِ؟ عاشق شدی ؟ (گیرم لحن ها متفاوت است) وقتی از .... آقا خلاصه سیاوش زندگی تان را از نوشته هایش جدا کنید ... بخوانید ، بعد من را هم ببینید و این یک چیزی است من یک چیزی هستم ... بعله بعله این ها از من می آید و بعله این ها یک چیزهایی را نشان می دهد و ... اصلش توضیحش سخت است ... یک دوست خوبی که نمی شناسمش اما نوشته هایش را بسیار دوست دارم، امروز چیزی از همین دست نوشته بود که به دلم نشست بروید این را هم بخوانید بلکه از من روشن تر باشد نوشته اش. خلاصه این اتمام حجت بود و این ها ... لطفن از بلاگ من با من حرف نزنید. متشکرم.