اتاق علی توی زیرزمین همیشه پر از جذاب ترین چیزهایی بود که می شد تصور کنی. یک گیتار اسپانیش که می شد دست بکشی روی سیم هایش و صدایش مو بر تنت راست کند. یک گیتار الکترونیک که صدای عجیبی می داد که شبیه ساز نبود حتا اما تا آن دکمه ی جادویی آمپلی فایر بزرگ سیاه را می زدی این صدا یک چیزی می شد که فقط توی فیلم ها دیده و توی نوارها شنیده بودی. بعد یک عالمه ، یعنی وقتی می گم یک عالمه یعنی راستی راستی یک عالمه ، نوار داشت که همه اش هم مرتب و منظم نوشته داشت و چیده شده بود و خیلی خارجی بود اصلن. حتا ایرانی هاش هم خارجی بود. بعد توی اتاق علی یک بویی می آمد که توش یک کم بوی سیگار بود و بوی ادکلن بود و بوی جوانی بود و من همیشه فکر می کردم آدم اگه آدم حسابی باشه وقتی بزرگ شد اتاقش باید از این بو ها بده.
بعد یک آدمهایی می آمدند و می رفتند که هرکدام داستانی بودند. منصور بود و ناصر که هرکدام گیتار که می زدند فکر می کردی رفتی یک جایی اون بالاها و داری برای خودت روی ابرها پرواز می کنی. بعد تازه من وارد بازی شدم و منصور شروع کرد به من ملودیکا درس دادن. اصلن خیلی ها الآن نمی دانند ملودیکا چی هست. همون موقع هم خیلی ها نمی دانستند. بعد ما با هم از نت حرف می زدیم و سل و می و فا می گفتیم و من انگار هم سن علی و دوستاش می شدم و چه کیفی داشت.
بعد بهشت واقعی شب های تابستان بود و گروه دوستهای اسکیت سوار علی. بعد من یک روزی یکی از بهترین هدیه های زندگیم رو گرفتم که یک جفت اسکیت رول بود و من هم شدم عضو گروه اسکیت سوارها. تکنیک های مختلف رو دیگه کم کم یاد گرفته بودم، دور زدن های متفاوت، حرکت از عقب و آن شب های تابستان برایم دلنشین ترین خاطره ها را ساخت که بماند تا همیشه.
بعد یک روزی علی لباس سربازهایی که توی تلویزیون بودند را پوشید و هی می رفت و هربار مادربزرگ در را که می بست می گفت: یا فاطمه زهرا من بچه م را این دفعه هم سالم ازت می خوام. و روزها و شب هایی که علی نبود می شد گاهی بروی توی اتاقش و دستی روی سیمهای گیتار بزنی و ته مانده ی بوی شیرین اتاق علی را به درون ریه ها بکشی که هنوز این طرف و آن طرف مانده بود. روی بالش، روی شیشه ی ادکلن و روی دسته ی گیتار الکترونیک.
یک وقت هایی که علی گیتار می زد حتمن یکی از چیزهایی که باید می زد موسیقی تیتراژ "شمال بزرگ" بود. اگر هم نمی زد من می گفتم شمال بزرگ شمال بزرگ و بعد آن ملودی چیزی را در درون سینه ام تکان می داد. بعد گاهی هم می گفتم میشل استروگف ... علی اخم عجیبی می کرد وقتی ساز می زد. بعد ها و هنوز هم وقتی تاری، سه تاری دست می گیرد همان اخم می آید و می نشیند روی پیشانی اش که حالا پیرتر شده از زمان اسکیت و جنگ و بوی ادکلن.
بچه که بودم می گفتند دست هات شبیه دستهای علی هست و من این را مثل بهترین تعریفی که می شود کرد می شنیدم و چه کیفی داشت که آدم دستهایش شبیه دستهای علی باشد.
هزار سال گذشته انگار از آن سالها و من سی زندگی خودم هستم و علی سی زندگی خودش که کلی هم بالا و پایین داشته و دارد. یک روزی چند وقت پیش بابا گفت با علی صحبت می کردیم و گفته که من برای سیاوش هیچ کاری نتوانسته ام بکنم و من خیلی دلم گرفت ... پس بوی ادکلن و سیگار اتاق و آن همه نوار و ملودیکا و عقب عقب اسکیت سواری کردن و این ها چه ... از همه مهم تر شمال بزرگ ... میشل استروگف ... ویدئو های کرایه ای پنجشنبه شب ها و فیلم های کودکی و شو گروه آبا ... حالا این ها را می نویسم چون اصلش من گفتنم همیشه می لنگد و نوشتم بهتر می آید ... می نویسم که شب های بهشت تابستان را علی برایم ساخته است و می نویسم که همیشه خوشحال بودم که این بار هم فاطمه زهرا بچه ی مادر بزرگ را سالم برگرداند و می نویسم که چه خوشحالم که انگشتانم شبیه علی شده ... و می نویسم که علی اگر خواند بداند و مهم تر خودم بدانم که این عموی ساده دل من که نمی دانم چرا پدرسوختگی اصلن راه خانه ی دلش را هم بلد نیست، کجای زندگی کودکی های من است.
علی عمویی بود و هست که هر بچه ای باید خیلی خوشبخت باشد که نصفش را حتا داشته باشد ... همین ...