25 August 2010

موشای جوبای خیابون ولیعصر

جور خاصی م هم نبود امروز، فکر کنم اینقدر همه گفتن چه بی حوصله ای ، چه بی حالی ، چه خسته ای اینا که اصلن یه جوریمه الآن ... خب حتمن چرت و پرت می گم دیگه ... همه که الکی نمی گن حتمن یه مرضی م بوده خودم حالیم نیست ... یه مهندس "ر" بود تو دانشکده ی ما سالهای دانشجویی چهارده پونزده سال پیش ، یه روز بهش گفتیم آقای مهندس ما حرف شما رو نمی فهمیم آقا نمی فهمیم درس دادنت رو برداشت گفت من خوب درس می دم شما هفتاد نفر باید خودتونو تصحیح کنین که نمی فهمین ... حالا امروز هم یه چیزی بوده لابد دیگه ... خلاصه ...

صبح رفته بودم بانک روی تابلو نوشته بود سیصد و یازده ... دستگاه نوبت گیر کرد و آقاهه اومد و بازش کرد و یه نوبت دستی داد به من چهارصد و پنجاه و هفت ... یادم افتاد که صبح می خواستم کتاب با خودم بیارم اما یادم رفت ... نشستم رو صندلی رفتم تو نخ آدما که زمان بگذره و نوبتم بشه ... کار خیلی کند پیش می رفت یعنی امروز نوبر بود تو خر تو خری در بانک بعد هی یه آدمایی می رفتن شکایت می کردن و سراغ رئیس و مدیر و اینا ... دیدم راست می گن خب ، جلو چشم من اقلن چهار نفر بی کار بودن ... چند نفر دیگه مشخصن داشتن سر خودشونو گرم می کردن (همون خاک به کون موش کردن خودمون) و چهار نفر می خواستن کار صد نفر آدمو راه بندازن ... خب نمی شد دیگه ... بعد من از بین بیست گیگ موسیقی ، شهرام شب پره گذاشته بودم توی گوشم که: ... تو به من گفتی به من گفته بودی می ری منو تنها می ذاری ... و هیچ انگیزه ای برای رفتن و یادآوری وظیفه ی آدمها بهشون و این حرفها نداشتم ... بعد الآن از عصری دارم فکر می کنم من چرا اصولن اینجوری شدم ؟

یعنی وقتی با کس دیگه ای تو خیابون و این طرف اون طرف هستم همش یه جور استرسی دارم چون دور و بری های من اکثرشون خیلی تو فاز این یادآوری ها و قر زدن و دعوا کردن آدمهای مسئولیت نشناس و اینا هستن و من از پایه و اساس دیگه برام مهم نیست کی کارشو چه جوری انجام می ده؟ یعنی به تخم چپ موشهای توی جوبای خیابون ولیعصر و اینا ... اصلش حوصله ی حرف اضافه دیگه ندارم تو زندگی ... یعنی اگه می شد یکی از این فیلترهای صوتی سفارش داد من یکی واسه گوشام می گرفتم که نود درصد حرفا رو اصلن پاک کنه ...

حالا من بیام در باب وظیفه و رانندگی و بانکداری و عدل و وجدان کاری و کوفت و زهرمار با بقال و چقال و راننده و قبر کن و پا انداز و پرسنل تئاتر شهر و رفتگر شهرداری و رئیس اداره فلان و مدیر اداره بهمان حرف بزنم که فقط یه مقدار خزعبل بی نتیجه ور ور گفته بشه بعد تازه اون شروع کنه به جواب های بی ربط دادن و آسمون ریسمون کردن که حتا از خود حرفهای منم چندش آور تره ...

اگر راست باشه که اصوات وقتی از جو زمین (جو یعنی اونی که دور زمینه نه اونی که الاغ و گوسفند می خورن آبش هم بی الکلش آزاده) حالا ... اگه واقعن اصوات خارج از جو زمین برای همیشه بمونن چی؟ یه روز یکی بیاد این فایل صوتی مارو برامون بذاره که داریم سعی می کنیم از حقوق مدنی برای کارمند بانکی که کل زندگی من و جد و آبادم و وقتم و اصول مدیریتی و اینا به هیچ جاش نیست سخنرانی می کنیم خدائیش خجالت نمی کشیم ؟ یا اقلن خنده دار نیست کارمون؟

آقا من نیستم، یعنی دیگه تو این مرز پر گهر بی خیال این داستانام ... الآن یه بلاگی می خوندم نوشته بود من حالت جنگجوئی رو دارم که خسته ست ... نشسته وسط میدون جنگ که دشمن از نگاش بفهمه که بی خیال ... کل داستان اصلن ارزش جنگیدن نداره برو ... یا می خوای حتمن بزنی ... بزن ... اما بعدش برو ... بکش بیرون و برو ...

حالا حکایت ماست ...

3 comments:

  1. =))))))) ...
    خوشحالم برات اما مشکل من حل نشد
    حرفای من و همیشه جدی بگیر
    بهتره که «یک صحبتی باهَت بکنم» هاهاها

    ReplyDelete
  2. آره فکر کنم حق داشتن همکاراتون . من همینجوری ندیده از راه دور فهمیدم یه چیزی بوده دیروز .البته با اینکه تو این روزگار کلن نباید کار به کار کسی داشت واقعا موافقم باهاتون . به جز اینکه اعصاب خودتو داغون کنی هیچ نتیجه دیگه ای نداره . امروز خوبی داشته باشید آقای مهندس

    ReplyDelete
  3. راستی من یه جمله کشف کردم چند وقت پیش نوشتم تو بلاگم . اسمشو گذاشتم بهترین جمله دنیا : بیخیال بابا. گاهی گفتنش خیلی می چسبه .

    ReplyDelete