20 September 2009

تا حدی

چابهار فرودگاه ندارد، یک فرودگاه نظامی در کُنارک هست که انگار به نظر رسیده خب همین هست دیگر چرا اصراف کنیم یکی دیگر بسازیم، گیرم چهل و پنج دقیقه فاصله دارد با چابهار. برای من البته مهم نیست، تکان تکان ها که تمام شد و هواپیما نشست روی زمین و هوای شرجی گرم روی پله ها زد توی صورتم من دیگر خوشحال بودم، چهل و پنج دقیقه هم توی جاده ی کنارک چابهار باشد بخشی از سفر. آن هوای شرجی گرم که گفتم ، هر کس چهار سال در زاهدان و چهار ماه در مهران زندگی نکرده بخواند داغ. از همان ها که موهایت وز می کند، نفس نمی توانی بکشی، همه ی تنت نوچ می شود، از همان ها که خیلی ها دوست ندارند اما من خیلی دوست دارم، یک خر کیفی می شوم توی هواهای این طوری که نگو. تازه موهام باعث تفریح اطرافیان هم می شود.

یک راه سرازیری از دفعه ی پیش کنار هتل یادم مانده بود که می رسید به ساحل. دو سال گذشته و کمی عوض شده بزرگترین تغییر یک کیوسک نگهبانی است که سر راه گذاشته اند. می پرسم این راه به دریا می رسد؟ مرد نگهبان می گوید: تا حدی می رسد. باور کنید دقیقن همین را گفت. تا حدی می رسد. می روم پایین و تمام راه فکر می کنم چقدر مهم است که آدم به چیزی (به خصوص چیزی مثل دریا) تا حدی برسد یا کاملن برسد. نگهبان لباس آبی انگار زندگی من را پیش چشمم قرار است بیاورد ، انگار این کیوسک را اصلن زده اند اینجا تا مردهای لباس آبی توش بنشینند و حرف های فلسفی بزنند و مردم بروند توی فکر زندگی شان. به تمام چیزهایی فکر می کنم که تا حدی بهشان رسیدم یعنی الآن می فهمم که تا حدی رسیده ام وگر نه به خیالم بهشان رسیده بودم. بعد اوضاع بدتر می شود، به کسانی فکر می کنم که تا حدی بهشان رسیده ام. نه از اون جور رسیدنی که یعنی ایشالا به هم برسین ... نه منظورم این نیست اصلن ... در کل داستان انگار ما اکثر مواقع تا حدی فقط به هم می رسیم. اصلن انگار همه چیز تا حدی اتفاق می افتد و انگار باید کاری برای این داستان کرد. دست کم من باید کاری برای این داستان بکنم.

خورشید دیگر غروب کرده و من که مدتی است تا حدی رسیده ام به ساحل، نشسته ام و خیره شده ام به دریا و غروب. وقتی شرجی زیاد باشد (این اصطلاح اینجایی هاست برای اینکه بگویند وقتی هوا خیلی شرجی باشد) خلاصه ... وقتی شرجی زیاد باشد خورشید یک وجب مانده به افق کم کم دیگر دیده نمی شود بنا براین از یک وجب و نیم مانده به افق می شود بهش کلی خیره شد ... در ضمن غروب جمعه به طرز عجیبی در چابهار خیلی هم دلگیر نیست ... خیلی نیست ... یک جمعه عصر مشهد، یک جمعه عصر کرمان، و خدا به دور یک جمعه عصر مهران بروید تا آن خیلی را ببینید ، با یک جایی حول و حوالی شکم و سینه آدم حس می کند آن خیلی را ... اینجا اما نه ... نه خیلی ...

و اینکه الآن یک آدمهایی که تعدادشان زیاد نیست ، یعنی تعدادشان خیلی هم کم است را دلم می خواست که می بودند اینجا، که با هم خیره می شدیم به خورشید ... یک عالم حرف نمی زدیم و بعد از یک عالم که حرف نزدیم یکهو یک نفرمان می گفت: دیدی نگهبانه چی گفت؟ گفت این راه تا حدی می رسد به دریا ...

جمعه، فکر کنم بیست و هفتم شهریور هشتاد و هشت، چابهار.

1 comment:

  1. بمیری سیاوش با این ادبیات خاص خودت :))

    ReplyDelete