21 October 2014

هزار و یک شب ...

حالا تو قصه گو باش و من شاهزاده نباشم
هزار و یک شبِ ما بگذار این طور باشد
هر شب به داستانی از تو ، با تو
در خیالِ شاهزاده ای که من نیستم
در خیال زیباترینِ جهان
که تویی
به خواب بروم
جایی میانه ی قصه
هنوز که کلاغه به خانه اش نرسیده است
هنوز که شاهزاده ات با اسب سپید در راه است
هزار و یک شبِ ما بگذار اینطور باشد
شاهزاده ای که من نیستم و
تویی که صدات
آرامشِ شب های بی تابی ست
این بار
قصه گو ، بگذار
برای کلاغِ گمشده ی آسمانِ شب
حکایت کند
که بالِ خسته ی شکسته را بسته است
و بر بلند ترین سپیدار قصر نشسته است
که از بلندِ بالای شاخسار خزان زده اش
پنجره ی اتاق ات پیداست
چشم هام را می بندم
انگار کن به خواب
انگار کن به امید رویای تو ...
در خواب ... 
این هم شبی دیگر ...

قصه ی ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید

هزار و یک شبِ ما بگذار اینطور باشد

عمر کلاغ ها می گویند دراز است
هزار شب شاید
هزار و یک شب
شاید

همین اواخرِ مهرماه نود و سه، تهرانِ خنکِ ابری ، سیاوش مقصودی


No comments:

Post a Comment