صاحب خانه ام به خیالِ خودش
خانه اش را به یک نفر کرایه داده است
بینوا خبر ندارد
چند نفر اینجا هر روز و هر شب
دارند روزگار می گذرانند
پیرمردی
که غروب
سرفه کنان از پله های خانه بالا می آید
جوانِ مست و ملنگی
که ناگهان
با ترانه ی شهرام شب پره بالا و پایین می پرد
کودکی
که همیشه منتظر است تا از در به درون آیی
و تمام اسباب بازی هایش را بیاورد
بریزد پیش پای ات
نوجوانی
که هر بار دمِ رفتن ات می خواهد
یک لنگه ی کفش ات را
قایم کند
جایی که هرگز پیداش نکنی
زنی
که با یک کلامِ تلخ تو
در اقیانوسی از غم فرو می رود
پدری
که تماشای شادی هات
سرشارِ شوق اش می کند
و منتظرِ هر بهانه ای ست
برای غرور
مادری
که هر بار تماشات می کند
زیر لب زمزمه کند
یه دختر دارم شاه نداره
و نگران هر کسی شود که برایت شاخه ای گل می آورد
و با تمام قلب اش فکر کند
هیچ کس
هرگز
لایقِ تو نیست
و هزار نفرِ دیگر
که هر روز و هر شب
در این صد و چند مترِ مربع
روزگار می گذرانند
و من ...
که تمامِ آنان ام
و من ...
که می شود تا با یک بوسه ی تو
بمیرم ...
مثل پریِ کوچکِ غمگینِ فروغ
و با یک بوسه ی تو
زنده شوم ...
مثلِ
پریِ کوچکِ غمگینِ فروغ
ای وای
صاحب خانه ی بینوای من
حتا خبر هم ندارد
خانه اش را به چند نفر کرایه داده است
آخرهای مهرماه نود و سه – سیاوش مقصودی