توی یک بیابانِ داغ برهوتی دارم راه می روم ... آفتاب انگار
نه از هزاران کیلومتر دورتر که انگار از همین دومتر بالای سرم می تابد ... چشم هام
می سوزد ... باد داغ می خورد توی صورتم ... استخوان هام اما از سرمایی مدام می
لرزد ... عرق می ریزم از گرما و می لرزم از سرما ... دنبال کسی می گردم که خیلی
دور، آن دورها دارد می رود به سیِ خودش ... آنقدر دور که نقطه ای بیشتر نمی بینم از تمام اش ... فریاد می زنم ...
صدایی نیست ... توی سرم هست صدام اما از گلو نمی آید بیرون ... صدایی که نیست می
پیچد توی بیابان و بر می گردد و می خورد توی صورتم، همراه باد داغ ... گوش هام کر
می شود چند لحظه از صدام ... از صدایی که نیست ... صدای بال زدن پرنده ی بزرگی می
آید از نه خیلی دور ... یکی نیست ... ده تا، شانزده تا، بیست و هشت تا کرکس گرسنه
با هم پچ پچ می کنند و می چرخند دورِ سرم ... می دانند که از سرما در این داغِ
برهوت خواهم مُرد ... می دانند که از گرما تلف می شوم همچنان که دندان هام می خورد
به هم از سرما ... خوب که نگاه می کنم، پرواز هم نمی کنند ... دارند پا به پام راه
می روند ... سکندری می خورم ... با صورت می خورم زمین ... پنجه های پاهای چروکیده
و ناخن های درازشان روی خاک بیابان تمام منظره ام می شود ... فکر می کنم برای سنگ
قبرم هیچ تصمیمی نگرفته ام ... چند مورچه ی قرمز دورِ سرم رقص آیینی راه انداخته
ند و دسته جمعی می خوانند ... خام شدی ... خام شدی ... جوان ناکام شدی ... یکی شان
توی جنازه ی چند سوسک را خالی کرده و می کوبد روی شکم این یکی و آن یکی ، درام می
زند با آواز آیینی ... برای کرکس های ما شام شدی ... شام شدی ... شام شدی ... جوان
ناکام شدی ... چه صدای خوبی دارد خواننده شان ... می پیچد صداش توی بیابان ... می
رود و برمی گردد و می خورد توی صورتم که روی خاک چسبیده است ... صدایی که نیست ...
می خندم ... می چرخم به پشت دراز می کشم دست و پام را به زمین می کوبم روی شکم و
سینه ام برایشان ضرب می گیرم ... می خوانم ... شام منم ... خام منم ... جوان ناکام
منم ... می خندیم همه با هم ... خواننده ی قرمز بهش برمی خورد ... قهر می کند ...
گروه از هم می پاشد ... کرکس ها یادداشتی به دستم می دهند ... عزیزم ما خیلی گرسنه
ایم، شکم مان به پشت مان چسبیده است، به آن نقطه ی دور شده که دارد هی می رود و هی
می رود نمی رسی، می شود لطفا زودتر بمیری؟ با احترام ... اشک از چشم ام سرازیر می
شود از خنده ... صدای قهقهه ام می رود با باد ... بر می گردد ... می خورد توی صورت
هاشان ... صدایی که نیست ... گروه موسیقی که می رود، طی مراسمی ویژه سوسک های طبل
شده را دفن می کنیم ... زار می زنم بر مزارشان ... یکی از زنان سیاه پوش مراسم عزا
می آید حلوای لای نانِ بیسکوئیتی تعارفم می کند ... می گویم من می خواستم بزرگ که
شدم نویسنده شوم ... می گوید بهتر که نشدی عزیز جان ... بزرگ؟ یا نویسنده؟ ... نمی
گویم ... حلواهای لای نانِ بیسکوئیتی را با ولع می خورم ... کرکس ها دَم گرفته اند
... بخور بخور چاق بشی ... پروار و قبراق بشی ... بخور بخور جون بگیری ... نونا رو
به دندون بگیری ...
توی یک بیابانِ داغ برهوتی دارم راه می روم ... آفتاب انگار
نه از هزاران کیلومتر دورتر که انگار از همین دومتر بالای سرم می تابد ... چشم هام
می سوزد ... باد داغ می خورد توی صورتم ... استخوان هام اما از سرمایی مدام می
لرزد ... عرق می ریزم از گرما و می لرزم از سرما ... دنبال کسی می گردم که خیلی
دور، آن دورها دارد می رود به سیِ خودش ... منم آن دورها ... منم که می خوام برسم
به من ... که دور شده است ... که می رود به سیِ خودش ... آن دورها ایستاده است من،
بشکن می زند و شلنگ انداز می خواند ... دور مشو ... دور مشو ... کرکسِ رنجور مشو
... شاعرِ مهجور مشو ... وصله ی ناجور مشو ... عینک بزن، کور مشو
... احمقِ مشهور مشو ... می خندد من، صداش از دورها
می آید با باد، می خورد توی صورتم ... صدایی که نیست ... دست تکان می دهد برام، من
... پشت اش را می کند به من، من ... دور می شود، من ... می رود به سیِ خودش، من
...
سفره ی قدیمیِ خانه ی مادربزرگ را پهن می کنم ... سالاد
شیرازی درست می کنم با دوغِ محلی ... قاشق چنگال ها را کنار دستمال سفره های گلدار
می چینم ... ترشی لیته از همسایه قرض می گیرم ... زیتون پرورده می گویم برایم
بیاورند از رودبار ... دراز می کشم وسط سفره ... خیره می شوم به آسمان ... پرنده
های بزرگی بالای سرم پرواز می کنند ... ده تا، شانزده تا، بیست و هشت تا ... دارد
غروب می شود ... آن طرفِ بیابان زن جوانی کِل می کشد ... این طرف مرد پیری
دشتستانی می خواند ...
| بامداد بیست و یکم مرداد نود و سه، سیاوش مقصودی |
No comments:
Post a Comment