پام که بسته باشد
شاه پرهای سرِبالِ پریدن را که بریده باشند
سفرهام همه با توست
در توست
توی چشم هات که سفر کنم
آفتابِ صبحِ پاییز بر سنگفرش خیابان های بروژ می تابد
بوی قهوه ی کافه های قدیمی پاریس می آید
پام تا زانو فرو می رود توی برفِ سن پطرزبورگ
صورتم میان دست هات که آرام گیرد
بادِ گرم کنیا موهام را آشفته می کند
صدای خنده ات که بپیچد
نیمه شب در پس کوچه های بیروت
در آغوشم که بگیری
مادرید زیباتر می شود
نوازندگان خیابان های مونترآل همه عاشق اند
دست هام را که نوازش کنی
کودکان بمبئی با چشم های درشت و بازوان لاغر
غش غشِ خنده سر می دهند
و زنان قندهار زیباتر می شوند
من با تو ، در تو ، سفر می کنم به جهانی که زیباست
بدون جنگ
بدون بخش مراقبت های ویژه ی اطفال
بی گلوله و موشک
فیلارمونیک برلین برایم چهارفصلِ ویوالدی می نوازد
به انگشت هات که نگاه کنم
همه جا صلح شده است
و سربازها همه به خانه هاشان بازگشته اند
به چشم هات که نگاه کنم
باغ های پروان پرِ بادام و زردآلو شده اند
لب هات ... عطر تن ات ... موهات ...
تو پایان جنگِ شمال و جنوبِ منی
تو آتش بسِ شرق و غربِ جهانی
فرو ریختن دیوار برلینی تو
من با تو
در تو
سفر می کنم
با شاخه ی زیتونی که تویی
با پرنده ی سپیدی که تویی.
حالا که نیمه شب است
تا صدای فردای دنیا شروع نشده
توی همین صلحِ آغوشت
بگذار به خواب روم تا فردا
تا همیشه ...
من
بیداریِ این دنیای دیوانه را دیگر
توانِ زنده ماندنم نیست.
سیاوش مقصودی - جمعه شبی که بیستِ تیرماه است در تهران.
No comments:
Post a Comment