16 June 2013


از پیچ شمرون تا ظفر سه ساعت و نیم در راه بودم. یک ساعت و نیم دور و بر هفت تیر ... تماشا می کردم شادی را و دلم برای مردم سرزمینم می تپید ... برای مردمی که بهانه ای برای شادی و امید می خواهند تا قرض های دیروز و گرفتاریهای فردا را فراموش کنند دمی، تا نوری بر سیاهی نا امیدیشان بتابد و بچه های چند ماهه شان را سر دست بگیرند و مادران و پدران هفتاد ساله شان را کنار خود خنده کنان نگاه کنند و دست بکوبند و فریاد سردهند که شاید فردا روز دیگری ست ... به خانه که رسیدم حال عجیب خوشی داشتم ، خسته از ساعت ها کار و روز پر مشغله و بی خوابی و فکر کارهای مانده ی فردا و ... اما حال خوش ... رفیق عزیز، سجاد افشاریان نوشته بود "آنقدر شادی دسته جمعی ندیده بودم که امروز وسط هفتــ تیر داشت اشکـــم در می اومد ... حَوِلــی بشه ایشالا" خواندن این نوشته همان و بغضی که می ترکد ... برای خیلی سال ها برای خیلی چیزها ... برای خیلی ها ... برای خودم شاید ... برای مردمانم که هرچقدر هم نامهربان و گرفتار می شوند باز چقدر دوستشان دارم ... برای شادی این شهر که شهر من نیست اما دوستش دارم ... آقای برنده ی انتخابات ریاست جمهوری! (به زودی به صدایتان خواهیم زد آقای رئیس جمهور) عجب کار سختی در پیش دارید ... این همه شادی برای آمدنتان چقدر باید سنگینی کند روی دوش تان ... پروردگار شادی مردمان سرزمینم را پایدار بداراد و امیدشان را نا امید نکناد ... "ما یادگار عصمت غمگین اعصاریم... ما فاتحان شهرهای رفته بربادیم... با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه، راویان قصه‌های رفته از یادیم... "

No comments:

Post a Comment