27 May 2013

من چطوری ممکنه یک پرنده باشم؟


پسری با یک بال به جای دست راست به دنیا می آید و ... همین خلاصه به اندازه ی کافی عجیب و جذاب هست تا داستان را پر کشش کند و زمینه ی مناسبی برای روند دراماتیک غریب و پیچیده و لذت بخشی ایجاد کند که شما را با متن همراه می کند. نمایش نامه خوانی روز شنبه به دلایل زیادی کار خوبی از آب درآمده بود. حضور تعداد زیادی از بهترین بازیگران تئاتر این سرزمین در خوانش نقش ها، همان مقدار اندک جابجایی و تنوع در نشستن برای خوانش هر صحنه و ... شیرینی صدا و حضور دلنشین بهاره رهنما در نقش راوی.

اما یکی دو نکته هم به دل من ننشست که می گویم. یکی این که اجراهای خیریه که به نیت جمع آوری کمک برای مثلن زلزله زدگان جایی یا کودکان سرطانی یا ... برگزار می شود همیشه زیبا و دلنشین است تا وقتی که هی بخواهیم ازش حرف بزنیم که آی چقدر ما و شما بشردوستیم که اینجاییم و چقدر ال هستیم و بل هستیم ... کاش می شد همیشه مثل کنسرت نیوش و همان دو کلمه حرفی که سروش قهرمانلو زد که آن صندوق آنجاست و اگر می خواهید کمک کنید و تمام، رفتار می شد، ممنون که آمدید این هم صندوق ... البته این سلیقه و نظر من هست و هیچ الزامی نیست که حتا درست باشد اما همیشه توی این بازارهای خیریه و مراسمی از این دست حالم کمی بد می شود وقتی کسی هی از حضور سبز بشردوستانه و خیرخواهانه ی آدم ها تشکر می کند ... اصلش آدم ها باید بعد از این گونه مراسم از برگزارکنندگان تشکر کنند ، نه برعکس. ده هزار تومن دادن و به تماشای نمایشنامه خوانی بسیار خوبی نشستن و همزمان کمک کردن به زلزله زدگان هدیه ای ست که برگزارکنندگان دارند به من می دهند وگرنه من با یک ساعت و نیم تماشای کار خوب و پرداخت ده هزار تومن چنان شاخ غولی هم نشکستم.

و اهدای کاری که برای زلزله زدگان برپا شده است، به شخصیت های سیاسی مملکت چهارروز قبل از انتخابات هم خیلی به دل من ننشست ... که باز هم البته به من ربطی ندارد ، کار متعلق به کارگردان است و به هرکه دلش بخواهد تقدیمش می کند ...

اما از این ها که بگذریم، عصر خوشی بود، زنده باد کارگردان، بازیگران و باقی گروه برگزاری این کار خوب ، زنده باد تینوش نظم جو عزیز برای این ترجمه ی عالی و ممنونم از ایلیا شمس عزیز که از روزی که شناختمش خیالم راحت شده است که خبر برگزاری هیچ تئاتر خوبی را از دست نمی دهم آنقدر که این مرد پرکار است و نازنین است برای به اشتراک گذاشتن خبرهای خوش.

درود ...  

24 May 2013

سه تا کلاغ


یک جوجه کلاغی از نمی دونم کجا افتاده توی حیاط ، توی باغچه لای برگ های عشقه و بنفشه ها بپربپر می کنه و گاهی یک صدایی مثل قیژ لولای روغن نخورده ی در ازش در می آد. وقتی دیدمش رفتم طرفش که ببینم چیزیش شده یا نه ، که ببینم چه کار می شه براش کرد. سه تا کلاغ روی درخت ها و دیوار و لبه ی بالکن ناگهان ظاهر شدند و با صداهای تهدید کننده ای شروع کردند به پرواز دور سر من و الآن سه روزه که هر کس از توی حیاط حتا رد می شه این سه کلاغ اونقدر صدا از خودشون در می آرن که هر خری می فهمه اگه فقط دست به این جوجه بزنه چه بلایی سرش در می آرن ... روز اول برام جالب بود، روز دوم کمی نگران جوجه بودم که آخرش چی می شه ... امروز که روز سوم شده حس عمیق حسادتی به این جوجه کلاغ پیدا کردم ... دلم می خواد باور می داشتم که اگه یه روزی توی یک جایی غریب و بی پناه افتادم سه تا کلاغ بودند که صدای تهدید آمیزشون به هر کی می خواست بهم نزدیک بشه برام حس حمایت می داشت ... این حس رو ندارم ... و این بسیار غمگین و ناامید کننده ست ...