29 January 2013

Les Misérables


Honestly I have never been a big fan of musicals, I love “Singing in the rain” but come on, who doesn’t? And when I watched “Dancer in the dark” also I was deeply moved and touched.

I started to watch “Les Misérables” of Tom Hooper because it’s a movie you simply have to watch, and I really didn’t expect to even like it so much. It was interesting and even in the middle a little boring but as far as the story goes on; the movies took me with its waves. And the last 30 minutes was amazing. Of course the acting is brilliant, the directing and cinematography is great, costume design is very good but still there is something very special that catches you after the failed revolution scene and keeps you there until the final scene. To be honest I have never thought a musical could possibly make me cry, I watched the scene when Marius sings for his dead revolutionary friends three times tonight and each time I had tears in my eyes; frankly the first time I cried, the second and third times I had tears in my eyes!

“There’s a grief can’t be spoken

There’s a pain that goes on and on

Empty chairs at empty tables

Now my friends are dead and gone …”

My favorite character in “Les Misérables” has been always Inspector Javert; still is, but now I have another favorite as well and that’s Éponine, the grown daughter of Thénardier. Well it’s me; I like them even better than the main characters.

And still my favorite version of non-musical “Les Misérables” is the one with Gérard Depardieu as Jean Valjean and John Malkovich as Javert; it was a mini-series done in 2002.

This last version is a great work and a must see movie though.     

 

22 January 2013


آقای رضا ثروتی

این نامه را احتمالن نخواهید خواند، احتمالن اصلن نخواهید دیدش حتا. احتمالن امشب بسیار خوشحال خواهید بود که چه استقبال شایانی شد از اجرای تئاترتان حتا بعد از یک ما و نیم اجرا. امشب در فضای انتظار سالن حافظ که ما چقدر هم افتخار می کنیم که اولین سالن تئاتر پیش ساخته ی ماست و چنین و چنان، حدود صد نفر با بلیط در دست پشت در سالن اجرای شما ماندند. از قضا من یکی آخرین نفرهایی بودم که توانستم وارد سالن شوم و خانم محترمی از اهالی گروه یک گوشه ای که حتا نیمی از سن را هم از آنجا نمی شد دید را به من نشان داد که :" آقا همین جا فقط می تونی بشینی" به ایشان گفتم من اینجا بنشیم مطلقن هیچ چیزی نمی بینم خانم و ایشان با لحن عصبانی و طلبکار به من می توپند که :" دیگه همین جا مونده فقط آقا بشین ..." آقای ثروتی من آن گوشه ای که سگ را هم نمی بندند نمی نشینم، نه برای تئاتر شما که اگر خود آقای بکت هم اجرا داشتند من این همه توهین و تحقیر را نمی پذیرم. یک در پشتی را برای من باز کردند و بعد از اینکه من بلیطم را وسط سالن نمایش شما پاره کردم و ریختم توی صورت یکی دیگر از همان اهالی تئاتری که با بی ادبانه ترین لحن ممکن با همه صحبت می کردند آمدم بیرون.

اصلن تقصیر هیچ یک از اعضای گروه شما نیست. سالن دویست و پنجاه نفر ظرفیت دارد و دویست و پنجاه بلیط فروخته شده و حدود صد نفر با کارت های مخصوص و ویژه و هزار زهرمار دیگر که شاباش شده و پدر دوست پسر یکی و پسر عموی دیگری به آنها داده آمدند توی این سالن حافظ که خراب شود که ما هربار آمدیم اینجا یک نمایش ببینیم یک بساطی این چنین بر پا بود. اما این آدمهایی مثل من که روزها پیش ساعت دوازده شب نشستند پای کامپیوتر ، پول پرداخت کردند و بلیط قطعی خریده اند، حالا پشت در نمایش شما مانده اند. آنقدر هم احمق و رویایی نیستم که انتظار داشته باشم یک بار یک هنرمند ما جنمی داشته باشد که بگوید من این همه بی احترامی را به تماشاگرم نمی پذیرم و امشب اجرا نخواهیم رفت. اما دست کم نمی شد یکی از گروهتان ، یکی از بچه های تدارکات، آبدارچی مجموعه ، کارگر نظافت چی سالن بیاید و بگوید ببخشید که این همه فشار و توهین و تحقیر را تحمل کردید و بلیط در دست ماندید پشت در؟ حتا آنقدر احمق و رویایی نیستم که انتظار داشته باشم کارگردان معظم و محترم تئاتر که برگه های تبلیغ کارگاه کارگردانی اش را لای بروشور می گذارد و به من می دهد بیاید و این عذرخواهی را بکند. اما من و صد نفر دیگر مثل من باید هم بلیط بخریم؟ هم پولش را پرداخت کنیم؟ هم یک ساعت زودتر بیاییم؟ هم یا پشت در بمانیم یا دم در مستراح بهمان پیشنهاد بشود برای نشستن؟ هم سرمان داد بزنند؟ هم با ما بی ادبی کنند؟ هشت هزار تومن این بلیط فدای سر شما آقا رضا، من سیگاری که می کشم بسته ای هفت هزار تومن است. اما روسپی گری یک حدی دارد، هم برای من تماشاگر هم با عرض تاسف برای شمای کارگردان.

شنیدم تئاتر خوبی ست این ویتسک، کارهای دیگرتان را هم دیدم و همیشه دوستشان داشته ام. اما پس آن "نفس تماشاگر" که می گفتند چه؟ من ساده لوح و احمقم می دانم. من هنوز به احترام معتقدم و به حرمت و به اینکه اگر تئاتری هست به اعتبار حضور تماشاگرانش هست که هست.

آقا رضای ثروتی عزیز، من هیچ کسی نیستم. من یک تماشاگر تئاترم و به حرمت نام تماشاگر به گردن همه تان حق دارم. تمام این صد نفری که امشب پشت در ماندند و تمام آنهایی که پایشان خشک شد چون در بدترین و نامناسب ترین جای سالن نشاندیدشان به گردن شما حق دارند. یک روز به خودتان بیایید، به خودمان بیاییم و این را بفهمیم. آقا مجید دریانی سوپر سر کوچه ی ما هم اگر ماستی که ازش می خرم تاریخ مصرفش گذشته باشد محترمانه تر پذیرای این اشتباه می شود. خاک بر سر من اگر هنرمند مملکتم این کمترین حرمت را برای تماشاگرش قائل نباشد.

باقی بقای شما

سیاوش مقصودی

تهران، سی و یکمین جشنواره تئاتر فجر هزار و سیصد و نود و یک

08 January 2013

تلخ چون قرابه ی زهری ...


پذیرایی ساده را اولین بار در جشنواره دیدم. امروز در سالن یک فرهنگ با مخاطب متفاوتی فیلم را نگاه کردم، با مخاطبی که پفک و چیپس و رانی هم می خوردند، تجربه ی جالبی بود. یک چشمم به تماشای فیلم بود و بخشی از حواسم به عکس العمل های مردم. فیلم برای من حکایت بازی ست. بازی آدم ها با هم و بازی مانی حقیقی با تماشاگرش. حکایت قضاوت و عکس العمل شاید. اولین بار وقتی قبل از تیتراژ کیسه های پول را می بینیم که جلو سربازها می افتد کمی جا می خوریم که داستان چیست. بعد هم وقتی زن و مرد می خندند می فهمیم که ما هم مثل سرباز بازی خورده ایم و نقش بداهه ای را که زن و مرد بازی کرده اند باور کردیم. موسیقی تیتراژ انگار قرار است بهمان بگوید که با داستان غریب و پیچیده ای طرف هستیم و حتا تایپوگرافی اسامی تیتراژ نشان از بهم ریخته گی و چپه ، راسته بودنی دارد که کم کم در طول فیلم ما هم درگیرش می شویم.

بازی در ابتدا بین زن و مرد است و آدم هایی که سرراهشان قرار می گیرند. در این بازی ها گاهی خود آنها هم گیج می شوند و از بازی یکدیگر حیرت می کنند. خط قرمزی برای مرد گویا وجود ندارد، می تواند بین دو برادر چنان داستانی درست کند که هیچ پیش بینی ای برای آینده اش نمی توان کرد. می تواند برای پدری که تازه دخترش مرده است چنان چالشی ایجاد کند که می شود حدس زد تا آخر عمر این فکر انتخاب دست از سر مرد بر نمی دارد. زن اما از یک جایی به بعد انگار دیگر نمی کشد، تحمل این بازی را ندارد و خریدن جنازه ی دختر یک روزه ی مرده ی مرد معلم خط قرمزی ست که نمی تواند بپذیرد. حکایت تفاوت بچه ها را هم نمی فهمد. کاوه می گوید بچه ها نباید گیج می شدند. کاوه می تواند زندگی آدم ها را با این پول خیریه بهم بریزد اما تحمل کشتن قاطر را ندارد، موقع تیراندازی به سگ های وحشی بر می آشوبد. و برای به خاک سپردن جنازه ی دختر یک روزه زار می زند.

حالا می ماند بازی مانی حقیقی با تماشاگرش. ما در ابتدا شوخ و شنگ وارد بازی می شویم، حتا گاهی می خندیم و گاهی با یک ای بابا و عجب با داستان کنار می آییم. اما هرچه ماجرا بیشتر پیش می رود. آرام آرام گرفتار فلسفه ی بازی می شویم، خودمان را گاهی جای آدمهای آن کوهستان یخ بسته می گذاریم و گاهی جای زن و مرد. و هی نمی فهمیم چه دارد بر سر آنها و مردم و ما می آید. وقتی معلم جوان تن به فروش جنازه ی دخترش نداد و برگشت به کلنگ زدن، مرد جوانی که کنار من نشسته بود گفت آفرین ، آفرین ... و هنگامی که مرد با کیسه های پول دور می شد ، نچ نچ می کرد و زیر لب می گفت ای بابا ... ای بابا. قضاوت کردن آدم ها کار سختی نیست، ندیدن موقعیت، تاریخ و زندگی ای که آنها را به انجام هرکاری سوق می دهد کار پیچیده ای نیست و مانی حقیقی با این داستان غریبش چه خوب ما را مدام در مقام قاضی می گذارد تا گرفتار تحلیل تضادها و رفتارهای آدم ها شویم.

جایی خواندم که آقای حقیقی گفته بودند قرار بود محمدرضا گلزار نقش کاوه را بازی کند و من چقدر خوشحالم که حقیقی خود، این نقش را بازی کرد. از تجربیات بازیگری پیشین مانی حقیقی این را فهمیده بودیم که راحت و روان در نقش فرو می رود و همیشه ارائه های دلنشینی دارد اما برای این نقش به واقع هیچ کس بهتر از خود او نبود. مثلث بازیگری مانی حقیقی، ترانه علیدوستی و صابر ابر بسیار موفق و تر و تمیز از آب درآمده است. و بازیگران نقش های دیگر هم هریک در جای خودشان پرفورمنس های بسیار خوبی ارائه داده اند. کسی در فیلم لهجه ی خاصی ندارد. لهجه های مختلفی هست و بجز صحبت مرز در داستان و البته برف و سرما که ما را یاد مرزهای شمال غرب ایران می اندازد، هیچ نشان ویژه ای از موقعیت جغرافیایی نیست. اینجا یک کوهستان سرد و برفی و یخ بسته است که می تواند هرجایی باشد.

پذیرایی ساده تلخ است. سیاه نمایی اغراق شده ندارد اما تلخ است. مثل زندگی که تلخی های خودش را دارد. پذیرایی ساده تلخ است چون من هم اگر جای آن معلم جوان بودم همین الآن با کیسه های پول در خانه ام نشسته بودم و تا آخر عمر به جنازه ی بی جان بنفشه ام فکر می کردم. باید پذیرایی ساده را دید حتا اگر کاممان را تلخ می کند ، حتا اگر مثل زهر مار می ماند.

تلخی هم مزه ای ست ، مثل شیرینی ...
 

03 January 2013

مسافر


گفته اند فردا از امروز هم سرد تر است

من لاغر و سرمایی ام

و فردا از امروز هم بیشتر سردم است

آدم ها با ماشین هایشان از کنار پنجره ام می گذرند

یک لحظه صدایی از هر کدام می ریزد توی خانه ام

کارگران ساختمان روبرویی چپیده اند توی اتاق شان

که پنجره هایش پلاستیکی ست

و بوی نفت می دهد

سرما هوای این شهر را آلوده تر می کند

من سرفه می کنم

سیگار می کشم

و هی سرفه می کنم

حالم بد نیست

فقط دلم گرفته است

و نفسم تنگ می شود وقتی فردا یادم می آید

پانزده میلیون نفر در این شهر نفس خواهند کشید

یک نفر فردا در این شهر نیست

و جای خالی اش را همه ی کوچه های شهر می فهمند

پنجره های خانه ام و همین چارچوب در

که باز می شود به پله های نیمه تاریک

نگاهم می کنند

و فردا

هیچ چیزی

در این شهر

مثل امروز نیست ...

چهاردهم دیماه نود و یک تهران