از ایستگاه مترو دروازه دولت که بیایید بالا، سمت راست
راسته ی سعدی را بگیرید به طرف بهارستان، بعد از منوچهری، پنجاه ، شصت قدمی که
بروید قبل از کوچه فرهاد، می رسید به رستوران کوچک "حسن رشتی". فضای
کوچکی با هفت ، هشت میز و غذاهای شمالی خیلی خوب. میرزاقاسمی، کباب ترش، ماهی، بوی
پلو خوب که اول از همه حسش می کنید. پسر حسن آقا که پشت دخل هست و خیلی هم با صفا
و مشتی ست. یک ناهار خوب و یک خاطره ی خوب برای خودتان بسازید. البته مطمئن شوید
که بعد از این ناهار قرار جدی کاری یا شخصی ای ندارید، غذای شمالی ست و سیر مفصلش.
همین، نوش جان.
Its a selfish desire to share your crazy thoughts and words with others ... voila ... and by the way , This blog is anything but political, I hate politics ...
31 December 2012
20 December 2012
یلدا ... یا یکی از همین شب ها ...
ما که هر روز یک به یک داریم چیزی را از دست می دهیم، کسی
را از دست می دهیم، شاید آیین ها تنها چیزی باشد که برایمان مانده است که البته
آنها را هم یکی یکی یا فراموش می کنیم یا با قدرت تاریخی و فرهنگی ای که داریم
چنان مبتذلشان می کنیم و به گند می کشیم که جنازه ی متعفنی بیش ازشان نمی ماند. پس
مهم است که آیین ها بمانند. مهم است که هنوز کسی، کسانی باشند که آنها را زنده نگه
دارند. من اما آن کس نیستم. دیگر نیستم انگار. آیین ها برای من با آدم ها معنی می
شوند، نه با نوشته های روی تقویم.
دیشب خواب مادربزرگم را می دیدم، مادر مادرم. خانه اش بودیم
و مهمانی بزرگی انگار که تمام شده بود. خوابم پر از جزئیات بود پیرهن مادربزرگ را
با دقت یادم هست و آخر مهمانی من داشتم کمی جمع و جور می کردم. دیروز معده ام می
سوخت و یک چیز گرم سوزانی که می گویند اسید معده است می آمد بالا و سینه ام پر می
شد از سوزشی بی رحم. در خواب، مادر بزرگ که اسمش برایمان مامانجون یا مامان پری ست،
یک معجونی درست کرد با یک چیزی مثل تی بگ که درش یک چیزهایی مثل کامواهای رنگی
بود، توی یک لیوانی که انگار قدیمی بود، فلزی بود با شبکه ای از طرح های قدیمی،
هیچ مایعی نمی توانست در آن لیوان سوراخ سوراخ بماند، اما معجون مادربزرگ ماند و
بخارش می زد به صورتم و بوی خوشی داشت. گفت اینو بخور برای دلت خوبه. نگفت، معده ت
، گفت دلت. می خوردمش و خوشمزه بود و آرامش بخش. احساس کردم دوست ندارد ما از آن
خانه برویم. فکر می کردم همه که بروند تنها می شود در آن خانه. جمع و جور کردن را
کند کرده بودم که بیشتر طول بکشد.
مادربزرگ خیلی سال است که مرده است. اصلن خواب هایم تازگی
ها بیشتر میهمان هایش مرده ها هستند تا زنده ها.
یلدا همیشه همه خانه ی مادر بزرگ بودیم، آن یکی مادربزرگ،
مادر پدرم که اسمش برای من مامان بود. او هم خیلی سال است که مرده است. بعد یکی از
عمه ها و شوهرش انگار مسئول دور هم جمع کردن خانواده شدند. سال ها و سال ها. این
وسط چند سالی را من نبودم. و در این سال های تنهایی و نبودن. یلدا هیچ معنی خاصی
نداشت، یک روزی بود در تقویم مثل بیست و هفت مرداد یا شانزده مهر. حالا امسال باز
یکی از اهالی اصلی یلدا نیست و باز انگار داستان بی معنی شده است. شوهر عمه ای که
دستپختش بی نظیر است و طنزش معرکه. به جبر روزگار باید که اینجا در تهران پیش ما
نباشد و سه چهار روز پیش به او گفتم یلدای من در تقویم نیست، وقتی ست که بیایی و
باز همه ، یعنی همین قدری که از همه مانده اند، جمع شویم دور هم.
خانه نشین و تلخ و بداخلاق شده ام امشب. بی انار و آجیل و
شاید فقط سری به حافظ بزنم به یاد حافظ هایی که بابا برایمان می خواند یک غزل که
هر بیتش نصیب یکی می شد.
معده ام ، دلم ، سینه ام از امروز صبح دیگر نمی سوزد. معجون
مامان پری کار خودش را کرده است و من یک لیوانی کنار دستم دارم امشب که هی خالی می
شود و نشسته ام در تنهایی همین خانه ای که دوستش دارم. شاید دوستش دارم چون آن طرف
خیابان خانه ی مینو جانی ست که خیلی کم ، دیر به دیر می بینمش اما بانوی دلنشین همیشه
و هنوز است برایم.
فردا دنیا تمام شود یا بماند خیلی هم برایم فرقی نمی کند.
اما اگر بماند، من منتظر می شوم تا آن مرد بیاید که پای دائم شبهای یلدایم بوده
است و باز شوخی کنیم و بخندیم و جدی شویم و بغض کنیم و زندگی همینقدر بی رحم و پر
شکوه و بی ربط برود جلو. مادرم در آن سوی زمین توی سرمای استخوان سوز تورنتو باشد،
برادرم و نیوشای نازنین زندگی اش هم، پدرم در شهری حتا سردتر باشد، بقیه هم هرکدام
دور و نزدیک یک جایی در این جهان. آن مرد که به او عمو می گویم بیاید و یک شبی برایمان
یلدا شود که هیچ کس پیام تبریکش را نمی فرستد. پیش از بدرقه ی عزیزترینی که به شهر
حافظ می رود، جمع شویم و حافظ بخوانیم و به ریش بی رحمی های روزگار بخندیم و مصی
نگران کم غذا خوردنمان باشد و آرش با دوربینش فیلم و عکس بگیرد و گلبو برایمان دسر
درست کند و مژگان همان حضور بی صدا و آرامش را داشته باشد و سربه سر رضا بگذاریم و
به رویمان نیاوریم که یک خداحافظی زودی در راه است برای مسافری که راهی شیراز است. شاید تاش هم بود که رفیق شفیق است و
پر است از مهر و صفا. جمع شویم و به روی خودمان نیاوریم که چقدر دلتنگی هست و چقدر
جای مادر بزرگ ها خالی ست. آن شب شاید سه تاری هم بود و شاید سه تارم صدایش اصفهان
باشد که مادرم دوست دارد و آرش هم.
ما یکی از همین روزها دور هم جمع می شویم و به ریش روزگار
می خندیم ...
13 December 2012
اندر حکایت جنجال و هیاهو برای هیچ
امروز و دیروز نیست ، خیلی وقت پیش تکلیفم رو با آقای
جیرانی روشن کردم؛ با فیلم هاش ، مصاحبه هاش، جنجال درست کردن های الکی ش و روحیه
ی بیمار داستان هاش در هر کاری که ازش دیدم. مدت ها بود به دیدن هیچ فیلمی از
جیرانی در سینما نمی رفتم. به راستی نمی دونم چی شد که تحت تاثیر هیاهوی اخیر فیلم
"من مادر هستم" قرار گرفتم و رفتم فیلم رو در سینما فرهنگ دیدم. باز
همان آدم های بیمار و روابط مریض همیشگی جیرانی. بیماری روانی به خودی خود چیز بدی
نیست، چیز قابل تقبیحی هم نیست، چیزی ست مثل آنفولانزا یا اسهال که باید درمان
شود. اما گذاشتن یک عده آدم عجیب و بیمار و نشان دادن داستان های آنها با اغراق
شده ترین و فجیع ترین نماهای ممکن و ساختن یک ملودرام گل درشت با المان های تکراری
و داستان های نخ نما به قصد آزار دادن تماشاگر تا که بفهمد تجاوز بد است، قتل بد
است، انتقام بد است ... این دقیقن همان کاری ست که آقای جیرانی درش استاد هستن و
من هیچ لزومی نمی دیدم که پول بدم که یه کسی بیاد و آزارم بده ... آرش خوشخو عزیز
یه نوشته ی خوبی داشت برای این فیلم که گفته بود از فیلم ضعیف و این همه هیاهو
برای چنین کاری صحبت کنم یا از برادرانی که می خواهند فیلم را از پرده سینما پایین
بکشند ؟ سکوت شاید بهتر است ... من فقط کمی می خواهم این سکوت را بشکنم و نظر شخصی
خودم را بگم که این فیلم ندیدنش بهتر از دیدنش است و اصلن نمی فهمم ساختن یک فیلم
برای نشان دادن این همه بدی چه لزومی دارد ... ترجیح می دم "بی خود و بی جهت"
را ببینم و منتظر دیدن دوباره و سه باره ی فیلم علی مصفای نازنین بمانم (پله ی آخر) که بزودی اکران می شود ... بین نشان
دادن کثافت به قصد گفتن این که ببینید که کثافت چقدر بد است و نشان دادن زیبایی
... من رای می دهم به دومی. البته این نظر من هست
Subscribe to:
Posts (Atom)