من که همین دو ساعت پیشم را هم یادم نمی آید، دیروز و هفته
ی پیش را با هم اشتباه می گیرم ، نمی دانم چطور تصاویری از این همه سال قبل ، این
همه شفاف و زنده ، هر سال همین روز پیش چشمم می آید و راه نفس را بر گلو می بندد و
تصویر جهان را تار می کند به چشمانم.
عصری بود مثل امروز، یعنی چهار ، پنج ساعت پیش همین امروز.
من بچه بودم ، توی حیاط بازی می کردم، گرمای هوا کمی افتاده بود و بوی خاک آب
خورده ی باغچه همه جا را گرفته بود. یک عادتی داشت همیشه مادربزرگ که بعد از آب
پاشی باغچه، می رفت سراغ حیاط، بعد هم تراس و بعد حتا دیوارها ... بافی، سگ سیاه
مو فرفری خانه هم همان دور و برها می پلکید مثل همیشه بیشتر دور و بر پای مادربزرگ
... مثل همیشه. همه چیز مثل همیشه بود. مثل همه ی عصرهای تابستان. مثل همه ی
عصرهای اوایل شهریور. وقتی روی پله های تراس سکندری خورد و گفت : آخ ...
هنوز همه چیز عادی بود ... هنوز برای چند ثانیه باز یکی از آن سردرد ها بود شاید که
آمده بود سراغش ... به خیالمان ... برای یک ثانیه که خیلی هم طول کشید نگاهش کردم
که به سختی خود را به بالای پله ها کشید و آنجا افتاد ... افتاد روی زمین ... و
این مثل همه ی عصرها نبود ... این مثل همه ی نهم شهریورهای دیگر نبود ... محسن
آقا، شوهر عمه بزرگه اولین کسی بود که دوید بالای سرش ، بقیه انگار یک طوری ثابت
مانده بودند ... انگار همه توی همان یک ثانیه ی طولانی گیر کرده بودند ... من
پایین پله ها بودم ، کمی به سمت چپ ... آن بالا ، روی پله ها ، کمی به سمت راست ..
مادربزرگ روی زمین افتاده بود و ... همین ... از همه ی آن روز با این همه تصویر
واضح لعنتی فقط همین صدا برایم مانده است ... آخ ...
آمبولانس قراضه ی قدیمی که از در خانه ی سودی خانوم می
دیدمش، چون به زور من را فرستاده بودند خانه ی همسایه که باقی داستان را نبینم ،
تخت عجیب چرخدار با آن پارچه ی سفید ... آخ ...
دکتر اخوان ... خاله مینو ... که به همه قرص داده بودند یا
آمپول زده بودند تا بخوابند ... آخ ...
پدربزرگ که مچاله دم در توی حیاط نشسته بود کنار دیوار،
کنار در ... آخ ...
پیش دستی سفید گلدار که دکتر اخوان برایم آورد با یک لیوان
شیر سرد و چند خرما کنارش ... که من را برای همیشه از شیر فراری و بیزار کرد ...
آخ...
خانه ی خیابان سعدی یک که حالا دیگر چند سالی ست خراب شده و
بجایش یک ساختمان چند طبقه ساخته اند ... با درخت ها و باغچه ای که هیجان انگیز
ترین اتفاقات جهان در آن می افتاد مثل بوته های توت فرنگی که صبر کردن برای میوه
هایش از هر کار دیگری مشکل تر بود ... آخ ...
سرایدار افغانی ساختمان نیمه تمام توی کوچه که دم در
ایستاده بود و زار می زد ... آخ...
شعری که بابا نوشته بود برای روی سنگ سفید ... شاید اولین
شعری که توی هیچ کتاب درسی نبود و من حفظش کرده بودم برای شب های دل تنگی ... آلاله
ام ، گل نازم ، شقایقم ......... آخ ...
و چند وقتی بعدتر ، تصویر بابا و عمو محمد و عمو ابرام که هم
دانشگاهی بابا و مامان بود ، مرد عجیب سیه چرده ای که شنیده بودم در زاهدان زندگی
می کند ، و نمی دانستم زاهدان کجاست و همیشه شنیده بودم خیلی با مزه بوده است و
همیشه همه را می خندانده ... توی حیاط خانه ی یاسمن که یک چیزی مثل گلدان فلزی می
ساختند و ضد زنگ می زدند تا بروند و بالای سر آن سنگ سفید بگذارندش ... شانه های
عمو ابرام که هی تکان می خورد و هی صدای هق هق عجیبی که نه مردانه بود نه با مزه ،
ازش در می آمد ... و هی می گفت چه دیر خبردار شدم مهدی ... و من فکر می کردم چطور
یک نفر که اینقدر گریه می کند یک روزی در جوان تری با مزه بوده ...
حالا یک صدای دیگر هم می آید و می پیچد در سرم ، در دلم ...
ضبط و دک و آمپلی فایر علی ، عمو علی ، که برای عروسی های آن روزها علم می شد و
میکروفن های کوچک سیاه که سلیمان و خاله حمیده درش آهنگ کردی می خواندند ... بعد
یکی شان را می دادند به مادربزرگ ، یکی را به پدربزرگ ... و صدای دوتاشان می آمد
که : گلدسته های روبه رو، مردم همه در آرزو ... اله مدد اله مدد ، یا احمد جامی
مدد ... بعد یکهو صدای پدربزرگ آن وسط ها بلند می شد که ای ی ی ی ی کفتر مست ...
به فریاد دلم رس ، رفتم از دست ...
بعد من عاشق همین لحظه بودم همیشه که یکهو آن وسط ها صدای
پدربزرگ بیاید که: ا ی ی ی ی ی کفتر مست ، به فریاد دلم رس ... رفتم از دست ...