18 March 2012

یک خبر بد دیگر


دلم چقدر گرفت که شنیدم استاد ذوالفنون یکباره گی در عاشقی پیچید و این آخر سالی رفت از میانمان ... بعد یاد سروش افتادم اول از همه حتمن چقدر دلش غمگین است ، سروش رفیقی قدیم است ، بلند بالا و پر از محبت و گرم و دلنشین و از همه ی ما حتمن همین الان دلش غمگین تر است ... یاد استاد گرامی باد و دل رفیقمان هم غمش کم باد ... چقدر زندگی کردیم با گل صد برگ چقدر زندگی کردیم با آتشی در نیستان ... می خواهم بگذارم صدای چهار مضراب استاد بپیچد در خانه و بعد هم ... یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا ... یار توئی غار توئی خواجه به مگذار مرا ......... نور توئی سور توئی ...... ء

13 March 2012

چهارشنبه سوری

من جنگ را دوست ندارم. صدای میدان جنگ را دوست ندارم. این چهارشنبه سوری که صدایش مثل میدان جنگ است را هم دوست ندارم.

کوچه ی قدیمی ، همان جایی که خانه ی مادربزرگ بود. همسایه ها دور هم جمع می شدند، توی یک زمین خالی ساخته نشده ای توی یک حیاطی ، چهار تا ، سه تا آتش درست می کردند. همه دست هم را می گرفتند و می پریدند از روی آتش و صدای خنده ها و چوب ها که در آتش می سوختند می آمد. یکی ماشینش را می آورد نزدیک درها را باز می کرد، یک نوار توی ضبط صوت می گذاشت که شاد بود. آدم ها می رقصیدند و بوی دود می گرفت موهایمان، لباس هایمان. بعد به راستی حس می کردیم زردی هایمان دارد می رود و سرخی ها می آیند. لپ همه ی بچه ها سرخ بود و نفس نفس های شادی می زدیم. هرکس یک چیزی درست می کرد و می آورد همه با هم می خوردیم. حتا رهگذرها هم می آمدند و سری به این جمعه های شادمان می زدند. هیچ کس غریبه نبود آن شب.

غم انگیز ترین این است که مطمئن هستم خیلی از این بچه ها که امروز با نارنجک هایشان شیشه ی خانه ها را می لرزانند، حتا نمی دانند ملاقه زنی چیست. چقدر غش غش می خندیدیم زیر چادرهای گل گلی و بادام و شکلات و نبات می گرفتیم. من از همان بچه گی کلی دلقک بودم، دم هر خانه ای با یک جور صدا می گفتم، ملاقه زنه ... ملاقه زنه ...

گیرم گاهی یک موتوری می آمد از کمیته محل و یک غری هم به آتش مان می زد. مادربزرگ بهشان آش و چای می داد و سر آخر همچنان که سعی می کردند قیافه شان جدی باشد می گفتند پس زودتر جمع و جورش کنید اما آنها هم ته خنده ای روی لبهاشان بود و باز صدای غش غش خنده ها بلند می شد.

ترقه بازی ما همین بود که دارت می گرفتیم. میخش را داغ می کردیم برعکس فشار می دادیم توی پلاستیکش. بعد هم یک میخی، پیچی را با کش می بستیم به بدنه ی دارت و سر کبریت را می تراشیدیم توی محفظه ی دارت و پیچ را می گذاشتیم روش و می انداختیمش بالا که بخورد به زمین و تقی بترکد. پیچ بهتر از میخ بود. دل و جرات دار ترهامان، میخ دارت را می کوبیدند روی یک تکه چوبی و همان ماجرای پیچ و کش و کبریت و بعد با دست می کوبیدندش به دیوار. یک ترق و تورقی می کردیم دیگر ... این همه صدای خمپاره و نارنجک درنمی آوردیم.

شاید چون زمان جنگ بود و همه می خواستند یک شب هم که شده آن صداها را فراموش کنند. شاید چون هنوز آن موقع صدای خنده و آش خوردن با همسایه را ترجیح می دادند همه، حتا ما بچه ها.

حالا من نشسته ام در خانه ام، دیگر حتا یادم نمی آید چهارشنبه سوری چندمی است که تنها هستم و آتشی هم درکار نیست. از بیرون صدای میدان جنگ می آید که دوست ندارم. دلم برای مادربزرگم تنگ شده است. نمی دانم چرا فکر می کنم اگر مادربزرگ بود حتمن همه چیز بهتر بود. حتمن ما یک جایی باز همه دور هم بودیم. بچه ها بچه گی می کردند و بزرگ ها بچه می شدند. آش و کتلت و ساندویچ و نوشابه می خوردیم. صورت هایمان گل می انداخت نزدیک آتش و حضور سرخی را جشن می گرفتیم در رگ هایمان ، روی پوستمان توی چشم هامان.

اصل داستان همین است که من همیشه فکر می کنم اگر مادربزرگ بود همه چیز بهتر بود. دنیا حتا بهتر بود.

حالا اما نیست، خیلی سال است که نیست، دنیا هم بهتر نیست. توی همه ی خیابان ها هم به جای صدای خنده ، صدای میدان جنگ می آید و من چهارشنبه سوری که صدایش این باشد را دوست ندارم.