01 February 2011

چهل سالگی و یاد روزهای نشر کامبیز

چهل سالگی را در سینما ندیدم. چند روزی پیش آنرا در خانه نگاه کردم و خیلی هم دوستش نداشتم. اما داستان این نیست. داستان کتاب چهل سالگی است و داستان یک کتابفروشی کوچک پر ماجراست به نام نشر کامبیز. داستان چهل سالگی برد مرا به خاطرات سالهای دور در نشر کامبیز، پاساژ بارثاوا، بلوار سجاد، مشهد. چند سال زندگی من و آدمهای زیاد دیگری با این کتابفروشی کوچک گره خورده بود. در این کتابفروشی زندگی می کردیم، چای می خوردیم ، قهوه و شکلات داغ سفارش می دادیم، حرف می زدیم ، خیلی حرف می زدیم ، عاشق می شدیم ، غمگین می شدیم ، شاد می شدیم و می خواندیم و می دیدیم ... یک سالی که تمام شد ، یادم نیست چه سالی بود، کامبیز به من گفت حساب ها را چک کردم و تو بیشترین میانگین خرید کتاب را در ماه داشتی ... و من حالا به کتابخانه های توی خانه ام نگاه می کنم و چقدر زیادند کتابهایی که یادگار این کتابفروشی هستند ... برای آدمها جالب بود که از هر کتابی که می پرسیدند یکی از ما حتمن آنرا خوانده بود ... تبلیغ و بازاریابی بی خودی نمی کردیم از کتاب ها حرف می زدیم ... یک قفسه ای هم بود که نه من نه کامبیز نه خیلی های دیگرمان دوستش داشتیم اما کتابهایش پرفروش بود باب میل خیلی ها ... اسمش را گذاشته بودیم قفسه ی خزعبلات ...

یک روزی شب اول فروردین من رفتم و در را باز کردم و نشستم توی کتابفروشی ... زندگی نداشتیم ... داشتیم ... زندگی مان همانجا بود ... زندگی من آنجا بود برای مدتی ... چند نفر سراغ دارید که شب اولین روز سال بروند بشینند توی یک کتابفروشی ...

بحثمان می شد ... دعوا می کردیم ... شاکی می شدیم ... اما آخرش آدمهای هم بودیم ... یک گروه کوچک تری بود آن میان که جدی جدی آدمهای زندگی هم بودیم ... می رفتیم و می آمدیم ... می آمدیم همیشه آخرش ...

یک کامبیزی بود و یک لاله ی نازنینی که حضورش چقدر محبت و صفا می داد به همه چیزی ... با همه ی بالا و پایین های آن روزها ... الآن برایم چقدر عزیز است روزها و لحظه های نشر کامبیز ... آنقدر که وقتی می نویسم از آن هی این مانیتور تار می شود ... پس پرده ای که هی می آید چشمانم را می پوشاند ...

اسم ها زیادند اگر بخواهم بنویسم از آن روزها ... بوهایی هستند اما که هزار سال می مانند در ذهن و دل ... بوی چرم و سیگار و عطری که دوست داشتم روی بعضی کتابها بماند ... کتابهایی که فرستادمشان تا شهری دور ... بوی قهوه ای که می پیچید میان کتابها گاهی ... بعد تازه کتابفروشی را که می بستیم زندگی را جای دیگری ادامه می دادیم ... بیشتر در خانه ی کامبیز و لاله ...

کتاب چهل سالگی را خیلی دوست داشتم ... چند باری سفارش دادیم و تمام شد آنقدر که خوب بود و آنقدر که به همه تعریفش را کردیم ... حالا فیلم چهل سالگی اگر هم خیلی به دلم نچسبید اما برد مرا تا روزهای کتابفروشی ای که زندگی ام بود ...

چه از این بهتر که آدمیزاد زندگی اش مدتی در یک کتابفروشی خلاصه شود ... جای بهتری سراغ دارید ...؟

بهمن ماه هشتاد و نه ... سالها بعد از آن سالها

5 comments:

  1. از اون کتابفروشی کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم رو به من پیشنهاد دادی . سال هشتاد بود فکر کنم

    ReplyDelete
  2. damet garm rafigh...

    ReplyDelete
  3. man hamishe vaghti az oonja rad mishodam ghalbam shoro mikard be tond zadan...hamishe onja ham shayad mele khaili jahaye digeh donbale ye chizaee dar gozashteh bodam....khaili roza az oon mogheha gozashteh...az hame chi khaili gozashteh....hamishe fekr mikardam hamechizaye marboot be man ba hameh fargh dareh....baraye man khob fargh dasht hameye zendegi bod hameyeh .....vali cheghadr bade khaili bade ...man na mitonam khob benevisam na khob harf bezanam....vali khob midonam oon chizi ke fekr mikardam ke faghat baraye man vojod dare ya barayeh man faghat injoriye .....nabod ....nabood.....hichi nabood........faghat.......nemidonam dar har sorat adama baham khaili fargh daran....aghe man injooriyam ya inke mikham hame chimo bazaram vasat ....entezare bikhodiyeh ke hame mesle ham bashan....chon hatman jahaye dige lazemesh daran...taze ageh hamoon mogheham shayad ......ey baba az in jahaye khatere va rozayeh khatereh ziyade.... bazi jaha bishtar bazi jaha kamtar....on chizi ke moheme.....alan vaghean nemidonam chi moheme.....faghat midonam...khaili vaghat gozashteh vali man hanooz............ey dade bidad ..............vaghean chera ......chera hamesh mizani bezar .......shayad dastesh nazanim khodesh khobe beshe !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    ReplyDelete
  4. آره خب این کامنت نباید پابلیش شه
    اما لعنت به تو ... تازه نبود این نوشته، اما حالم و بد کرد ... بد ِ خوب، بد ِ غمگین ... فشرده شد سینه‌ام ... کلافه‌ام کرد ... همون بوی چرم و سیگار و عطر و دلم خواست ... شایدم حس کردم اون بو رو ... نمی‌دونم ...!؟

    ReplyDelete