بابا یه شعری داره که الآن هرچی فکر می کنم تمامش یادم نمی آد. اول از همه که این خودش خیلی فاجعه ست یعنی یا من رسمن احمق شدم و مغزم با چیزایی داره پر می شه که بعد هی از شعرای توش داره می ریزه بیرون، یا که ... یه بار به فرشید گفتم من آلزایمر زودتر از موعد دارم گفت عزیزم اونی که تو داری اسمش فقط آلزایمره ، زودتر از موعد رو وقتی استفاده می کنن که طرف خیلی جوونه ... خیلی حرف بدی بود خدائیش ... آخه مرتیکه یه جوری هم نگفت که آدم فکر کنه داره شوخی می کنه حتا...
خلاصه امروز از صبح این شعر بابا تو سرم می چرخه اینو یادمه که اینجوری شروع می شه:
توی باغ وقت سحر
وقتی دست آسمون
سینه ریز نقره ای می داد به شب .....
بعد نمی دونم بعد از همین یا یه جایی بعدتر هاش میگه:
دل من یاد دوتا چشمای جادوی تو بود
بوی باغ بوی تو بود بوی نسیم بوی تو بود
حالا همین امروز ای میل می زنم که بابا کاملشو بفرسته برام که بذارم اینجا چون خیلی خوبه ، ربطی به اینکه ماست ما ترش نیست و قربون دست و پای بلوری بابام برم و اینا نداره ... خوبه دیگه ، دوسش دارم ... بخونین می بینین خودتون ...
اما حالا یه چیز دیگه ای هم هست در کنار همه ی این داستان ، داشتم فکر می کردم این شعر مال چند سال پیش هاست؟ خیلی ... بعد فکر کردم چرا این همه سال گذشته و من هیچ چیز جدیدی از بابا نخوندم ... بعد فکر کردم چه حیف ...
وقتی کسی می تونه بگه : دل من یاد دوتا چشمای جادوی تو بود ، بوی باغ بوی تو بود بوی نسیم بوی تو بود ، باید فقط همینا رو بگه دیگه ... مگه نه؟ اقلن باید خیلی از اینا بگه دیگه نه؟
این شعر سالهاست تابلو شده تو خونه ما با خط عمو اسد ... منم اینو هستم که باید خیلی از این بیشتر میشد تعداد تابلو ها و شعر ها
ReplyDeleteبعد من می گم تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟
ReplyDeleteبوي باغ بوي تو بود .... چه حس خوبي داره اين چند كلمه
ReplyDelete