به این صفحه ی سفید روبرویم خیره شده ام و فکرم می کشد به همه ی نهم شهریور های سالهای دور که مادربزرگ هنوز بود و این تاریخ معنایی نداشت برایم ... و بعد یک نهم شهریوری که رفت از پیشم از پیشمان و ماند این روز تا همیشه به یادم بماند که هشتم شهریور با دهم شهریور چقدر می تواند فرق داشته باشد.
به صفحه ی سفید روبرویم خیره شده ام و فکرم می کشد به مردی که در خیلی دورها نماز می خواند و شمشیری بر فرقش فرود آمد و من مطمئنم که از لابلای خون دلمه بسته روی صورتش می شد که لبخند محوی را ببینی وقتی می گوید که رستگار شدم به خدای کعبه سوگند.
فکرم می کشد به مردی که سر به چاه می کند و فریاد می کشد از نامردمان روزگاری که در میانشان چقدر تنهاست. بی فاطمه.
فکرم می کشد به زنی که مادربزرگم بود و من مطمئنم که می شد لبخند محوی را ببینی وقتی تصویر حیاط در نگاهش کج و مج می شود و بعد فقط آسمان غروب است که می بیند.
ماه که دلش می گیرد از این همه تنهایی و این فریادهای شبانه.
خورشید غروب که دلش می گیرد از چشمانی که خیره در او می نگرند و حالا درد دارد هی کم می شود در این نگاه.
یاد صدای مادربزرگ می افتم که می خواند: من علی علی گویم ... با صوت جلی گویم ... ای شاه ولایت ... جانم به فدایت.
حجت خدا
ReplyDeleteحجت خدا
حجت
!
...عجیب است
...غریب است
تا آخرین لحظه ی عمر هم به کلام بعدی نخواهیم رسید
...چه رسد به تعریف وجودش
...چه رسد به وضوح روحش
"بلند پرواز ترین مرغ اندیشه به سرای فکر من راهی ندارد"
و این حقیقتی ست در خور "حجت خدا"
آری
بی تعریفی را
با
"و ما ادرئک"
...تعریف میکنند
گل علی(ع) را
به دستان "درد" دادند
چرا که تنها "درد"
...در بی تعریفی اش راه داشت
چقدر چقدر چقدر اين نوشته رو دوست داشتم...ياد مامان بزرگم افتادم كه اولين روز شهريور ِ پارسال از پيشمون رفت...روحشو همشون شاد كه اينقدر با صفا بودن
ReplyDeleteعید غدیر که بیاید می شود یک سال . یادم نیست چندمین روز از چندمین ماه بود . تنها صبح عید غدیر یادم می آید که مسعود زنگ زد و بغض کرد . و با بغض سفارش مامانم را کرد که جوری بگو که ...و من تا خانه مادرجان هیچی نگفتم
ReplyDelete