06 August 2010

قلب خری که داری

خیلی وقت بود که آنقدر بیدار ننشسته بودم تا آسمان پشت پنجره ام روشن شود. صدای کلاغهای پیش از طلوع و اذان صبح و خنکی سحر. تجربه ی سالهای زندگی جغدی می گوید که اگر تا هوا دارد گرگ و میش می شود خوابیدی که هیچ اگر نه یک ساعت، یک ساعت و نیمی باید تحمل کنی که توی سرت مس بکوبند، توی دلت رخت چنگ بزنند، توی چشمهات شن الک کنند ... بعد ساعت هشت اینها کم کم خوب می شوی و تازه انرژی عجیبی مثل یک جور تخدیر سراغت می آید. البته تجربه ی این حالت ها را به هیچ کس توصیه نمی کنم چون بعد از کمی از پا می اندازد آدمیزاد را. حالا حرف سن و سال را هم خب نزنیم دیگر دهنتان را شیرین کنید.
تمام این ساعت ها که بیدار نشسته بودم یا توی تختم این پهلو به آن پهلو می شدم، به آدمیزاد فکر می کردم. بعد یک جمله ای هی توی سرم می آمد که فکر کنم در یک فیلمی سریالی چیزی شنیدم که می گفت زندگی کوتاه تر از آن است که با عصبانیت حرام شود. مطمئنم این جمله را به زبان انگلیسی شنیدم اما نمی دانم چرا یک "به ابوالفضل" هم اولش هی می آید توی ذهنم. به ابوالفضل زندگی کوتاه تر از آن است که با عصبانیت حرام شود.
"خون پاش و نغمه ریز" یک آلبوم از کارهای نشر ماه ریز است از موسیقی جنوب خراسان که بی نظیر است. حالا سمندریان دارد دوتار جنوب خراسان می زند و شریف زاده هم می خواند که: رفیق روزِ حالا هست بسیار / رفیق روز آخر هیچ کس نیست. این حالا چه ربطی دارد به عصبانیت و بیداری من تا صبح تا همین الآن یعنی؟
ربطش این است که یک نفر اگر می خواهد رفیق روز آخر باشد. پس یعنی می خواهد رفیق روز آخر باشد دیگر. پس می شود که تو عصبانی شوی مثل سگ گازش بگیری مثل گربه پنجول به چشمش بکشی بعد توی ماشین به سرعت چهل و پنج کیلومتری راننده گیر بدهی و سنخرانی حقوق شهروندی و قوانین رانندگی کنی برایش بخاطر پنجاه متر ورود ممنوع ساعت یک شب و انگار کنی که دیروز وارد این مملکت شدی و نمی دانی چقدر همه چیز در خیابان ها به قول مجید هرکسی به هر کسی می باشد، بعد سعی کنی شکایت راننده را به مرکز تاکسی بکنی بعد کدش را بخواهی بعد ... فوق فوقش در تمام این مدت من می نشینم و دندانهای پنج به عقبم را به هم فشار می دهم و هی فکر می کنم چرا اینقدر عصبانی هستی؟
همین الآن اگر مرکز تاکسی بگویند چشم! به خاطر ناراحتی شما و تخلف ورود ممنوع و سرعت و .... ما اصلن ایشان را اخراج می کنیم ... بعد تاکسی سبز را هم از او بگیرند و بگویند حالا برو به دانشگاه آزاد ماچ بده شاید پسرت باز هم مهندس شد. اگر همه ی این اتفاق ها بیفتد خوشحال نمی شوی ... درد من این است رفیق! من دیروز نشناختمت که ... می دانم مهربانی ... می شناسم آن قلب خری را که داری ... اما هی به فکر می روم و هی می خواهم بپرسم "چته؟" بعد یاد اون دوستی افتادم که نوشته بود توی دفتر، پیش مایکروویو ایستاده بودم تا غذایم گرم شود یک آقای همکاری آمد گفت چته؟ من نشستم و اشکهایم چکید توی غذا. نوشته بود من توی دو دقیقه ای که غذایم دارد گرم می شود چطوری بگویم چم هست؟ بعد هی من نمی پرسم چته؟ و راستش همین گهی هستم که بودم همیشه، که سکوت می کنم یک وقت هایی و حرفم می ماسد روی تارهای صوتی ام و قلبم هی تند می زند و دندانهایم را فشار می دهم و هی فکر می کنم چرا اینقدر عصبانی ؟ چرا ؟
اصلش من رفیق روز آخرم. رفته ام توی پاچه ات! آش کشک خاله ام. تو هم رفیق روز آخری. هزار بار پاچه ی من و هزار تا راننده تاکسی دیگر را هم که بگیری، وقتی حالت بد باشد تا صبح خوابم نمی برد. هوا روشن می شود و من چشمهایم می سوزد و به تو فحش می دهم که ته گلویم مزه ی سنگ ریزه گرفته و توی سرم مس می کوبند و به عصبانیتت فکر می کنم و همین طور که دارم بد و بیراه می گویم در دلم می دانم که باز فردا از امروز بیشتر دوستت خواهم داشت. حالا هی راهت را بکش قهرو بشو و قیافه ی عصبانی بگیر. حالا هی عصبانی عصبانی به من نگاه کن ... همین است که هست ... قلب خرت را می شناسم و دوستش دارم ... ء

6 comments:

  1. از این آدم با قلب خر به تو رفیق روز آخر: رفیق ملالی نیست جز دوری از خودم..... کلافه هستم که چرا هم میخام و هم نمیخام....آخه که چی!! گیج می زنم...ولی فکر کنم که درست میشه...100 سال اولش می گن سخته...گردن اونایی که گفتن..چیز دیگه هم به نظرم نمی رسه که اضافه کنم....می بوسمت و ممنونم که هستی...نازی...

    ReplyDelete
  2. چقدررر خوب بود سیاوش...با اینکه بی خواب بودی و ته گلوت سنگ ریز بود و توی سرت مس می کوبیدن...اخر اخرش خوب بود...ته ِ ته اون حست...ـ

    واای که چقدر شیرین بود ته مزهء حس کلماتت دوستم

    ReplyDelete
  3. تا حالا شده یه جا زنگ بزنی مطمئن هم باشی که درست گرفتی ولی کسی رو که پشت خطه نشناسی ؟ امروز که بلاگ شما رو باز کردم همون شکلی شده بودم . اینم یه جور تنوعه دیگه . اینقدر عصبانی هم نباشید . در مورد رنگ آبی ولی موافقم باهاتون. آخه یه آبی خوبی هم نیست آدم دلش خوش باشه . یعنی همین جوری یه هو عوض شد قالب بلاگتون ؟

    ReplyDelete
  4. از احساسات بینهایت زیبایی صحبت کردین...یه خوشبختی بزرگه داشتن رفیق روز اخر ولی از اون بزرگتر "بودنه"..................بودن یک رفیق روز اخر...
    من چندان ادم دوست داشتنی نیستم ولی این حرفای شما رو یه روز به دوست پرنده خودم گفتم.نمیدونم گفتم یا فریاد زدم... نمیدونم شنید یا گوش داد... ولی میدونم که حواس شنواییش امواج صوتی این حرفا رو دریافت کرد ....یه روز یه حرفایی در موردش از دهان یک نه دقیقا اشنا شنیدم....مثل پلاستیکی که رو شعله گرفته باشنش مچاله شدم ...مچاله شدم از تنهایی این ادم ...از این که تو دنیای اون تا فرسنگ ها حتی یک شاخه خشکیده درخت نیست...بعد با گوشت و پوست و استخوانم لمس کردم که چرا دوست داره پرنده باشه ...چرا نمی خواد من رفیقش باشم...ولی من هستم ...با تمام احترامی که واسش تو وجودم دارم .....ولی هستم..................

    ReplyDelete
  5. خاله سيلوياAugust 11, 2010 at 12:29 PM

    چه خوب كه قلبش رو مي شناسي و به عمق مهربونيش شك نمي كني... درد اينه كه بگن چته و تو شروع كني به گفتن و بعد ناباورانه سنگبارون بشي از اينكه چرا چته اصلن! بعدشم نمي فهمي مشكل كجا بوده! اينكه تو چيزيت هست گناهه؟ يا اينكه توضيح دادي چت هست؟ يا اينكه اون قلب خرت رو نمي شناسه كلن....
    خلاصه كه واقعن نميدونم چمه

    ReplyDelete
  6. نه خاله سیلویا من هیچ وقت به مهربونی این جانور شک نمی کنم و می دونم که می تونه کلی "چش" باشه یا کلی "چم" باشه و فردا باز من هستم براش و اون هم هست برام ... دیگه الآن اینو خوب فهمیدم ... و هزار بار آرزو می کنم یکی باشه همیشه پیشت که بپرسه چته و بعدش هم بفهمه و سنگ هم تو کارش نباشه ... جواب چته که سنگ نیست آخه ... خوبه آدم بدونه که یکی قلبش رو می شناسه ... همه ی گیر و گورهاشو همه ی خوبی ها و وحشی بازیهاشو همه ی ... همه ی قلبش رو خلاصه ... ء

    ReplyDelete