چقدر دور بودم آن سال که چنین روزی جهانم، جهانمان بی شاملو ماند و ماندیم. در خیابان تا به پری برسم چشمانم پر اشک بود. گفتم پری، شاملو ... گفتم دیشب نیمه های شب مزدا فکسی فرستاد ... فکر می کرد می دانم ... فکر می کرد خبر رسیده تا این طرف دنیا ... راه افتادیم و قرار این بود که تا عصر ول بگردیم در خیابانهایی که نمی دانستند جهان بی شاملو چقدر خالی ست ... قرار این بود که هی بخوانیم هرچه یادمان می آید ... بغض بود و ... اشک هی چشمانمان را تار می کرد ...
صدای روباه را در آوردم که: "پیرهن زر به برت ... تاج یاقوت به سرت ..." صدایم شکست در گلو ... چرا این ها نمی فهمند ... چرا راست راست راهشان را می روند ... چرا امروز ایران نیستیم پری؟ امروز می شد هی توی خیابان راه بروی و هی به همه بگویی چقدر جای شاملو خالی ست ... و خیلی ها بفهمندت ... چرا این ها نمی فهمندمان ؟ ...
قهوه گرفتیم ... نشستیم ... اعتراضی به سیگارم نکرد این بار ... " پیرهنت آبی و زرد ... پر دمبت لاجورد ..." گریه نمی دهد امان ... آرزوی رفتن به دهکده به دلم ماند ... نه که رفتن به خانه اش که من کی هستم که پای در خانه ی شاملو بگذارم ... همین که روبروی دیوارش بایستم و بدانم آنطرف ، در جایی از این خانه ... در اتاقی ... پشت میزی ... روی مبلی ... بامداد جاودانم نفس می کشد ... آخ ... بامدادم ، بامدادمان دیگر نفس نمی کشد ... ای وای ...
صدای خروس زری را درآوردم: " قوقولی قوقو سحر شد ... سیاهی در به در شد ... فرشته ها دویدن ... ستاره ها رو چیدن ..."
به پری می گویم همیشه دلم می خواست زمان خوابیدن و حمام و دستشویی رفتن شاملو از زندگی من خرج می شد تا او بیشتر بنویسد ... همیشه دلم می خواست می شد در خانه اش کار کنم ... دست به کاغذهایش نمی زدم به قلم هایش هم ... کف و دیوار می روفتم و رد قدمهایش را پاک می کردم و هی به همه ی شما پز می دادم که من کارگر خانه ی بامدادم ... با چشمان اشکی می خندد : "دیوانه ای ها... !"
تا شب غیر از خروس زری پیرهن پری هیچ به زبانم نیامد ... دوم مرداد ماه بود و جهانم ، جهانمان بی بامداد چقدر خالی بود ...
------
حالا امروز ده ، یازده سالی بعد، در این غروب دلگیر کویر باز دلم هوای شاملو می کند. که با صدایش که با کلامش عاصی شوم، آرام شوم، بی تاب شوم، عاشقی کنم، به خواب روم، بیدار شوم ...
یاد نوار کاست قرمز رنگی می افتم که روزی در کودکی پیدایش کردم و می دانستم در آن صدای مردی می آید و قصه ای از پریان هست و ... یادم نبود کی و کجا شنیدمش ... آنقدر عقب و جلو بردم نوار را تا صدای دلنشین خانم مجری گفت : بچه ها، احمد شاملو ... و جادو شدم ... در سحر صدایش غرق شدم ... " پریا! قد رشیدم ببینین / اسب سفیدم ببینین / اسب سفید نقره نل / یال و دمش رنگ عسل ..." زمان ایستاده بود و من در پرواز بودم با صدایی که از همیشه ی خاطره هایم می آمد " آتیش ... آتیش چه خوبه / حالام تنگ غروبه / چیزی به شب نمونده / به سوز تب نمونده / به جستن و واجستن / تو حوض نقره جستن ..." قلبم می خواست از سینه بیرون بزند نفسم تند شده بود : "الآن غلاما وایستادن که مشعلا رو بردارن / بزنن به جون شب / ضلمتو داغونش کنن / عمو زنجیر بافو پالون بززنن / وارد میدونش کنن / به جایی که شنگولش کنن / سکه ی یه پولش کنن ..."
حالا امروز در این غروب دلگیر کویر باز صدای روباه در می آورم با خودم بلند : " پیرهن زر به برت ... تاج یاقوت ........" چه باک اگر پیرمرد همسایه ی بالایی بداند که من دیوانه ام و امروز هوای بامدادم به سر است ...
دوم مردادماه است و جهان، جهانم، جهانمان چقدر بی شاملو خالی ست و هیچ چیزی دلگیری این غروب کویر را کم نمی کند ...
روحش شاد...
ReplyDeleteماه زده عزيز، دلت بهونه داره و پشت شعرهاي شاملو پناه گرفته... به حال ُ هواش دل بسپار ولي نذار بهونه ش طولاني مدت درگيرت كنه...دلت آروم ميگيره... بيا بشين، يك صندلي حصيري آوردم
چه خوب خاله سیلویا عزیز ... چه خوبه که یه دوستی صندلی حصیری بیاره برای آدم ... ممنونم ازت ... درود
ReplyDelete