روزگار می گذرانم در جستجوی نامت، نام تو. تو که چندی ست حضورت همسایه ی تمامی رؤیاهایم شده است. تو که مخاطب واگویه های تمام لحظه های دیوانگی ام بوده ای. تو که بوی تن ات پیش از زنگ بیدار باش صبح در اتاق تنهائیم می پیچد و خرابم می کند. تو که حتا نمی شناسمت. تو که از جنس مه و شبنمی. تو که از جنس آتش و افروختگی و دودی. تو که از جنس من و ما نیستی. برای تو نامی چگونه بیابم که حتا تصویرت در پریشانی افکارم مه آلود است.
گاه به هیأت باکره ی مقدس تمامی زندگی ام را در تقدسی ژرف فرو می بری و گاه به هیأت روسپی خسته ای تنها در مقابلم می نشینی تا با نگاه مان تنها، بیازمائیم آنچه دیگران با شهوت عجولشان همیشه فراموش می کنند. گاه به هیأت مادرم پیشانی تب آلود مرا نوازش می کنی تا هنوز بهانه ای بماند زیستن را. گاه به هیأت سلاخی دژخیم، تکه های پیکر نحیف مرا در قله های دور برفی به میهمانی گرگهای گرسنه ی پیش از سحرگاه هدیه می کنی. گاه به هیأت مهربان ترین عزیزی، صبور چون آرامش سبزه زاران در شب تا بیاسایم در دامانت و هزار صبح بیاید و بیداری کابوسی دور بنماید. گاه به هیأت ساحره ی اعماق جنگل سیاهی، که جادوی تاریکش روان و روحم را در هم می پیچد و آرامش را از تمامی لحظه هایم می رباید.
نامی برای تو نیست یا من نمی یابم؟
تو را چه نام نهم؟ تو که نیستی،
اما حضورت ،
به تمامی، زندگی ام را انباشته است؟
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق؟
ReplyDeleteبرو ای خواجه عاقل ، هنری بهتر از این؟
فوق العاده ست که هیچ چیز تو دنیا نمیتونه تا این حد روح و روان آدم به هم بریزه....... و هیچ چیزی نمیتونه تا این حد (حتی فقط با خیالش )آدم و به آرامش برسونه....حس فوق العاده زیبا و دلنشینیه .....و حتما امی پیدا میشه که لیاقت این احساس رو داشته باشه....طلب که باشه حضور هم هست...!تبریک
ReplyDeleteبی نام که باشد...از دل کاغذ ها و کلمات که بیرون نیاید...جسم که نباشد...شکل ادمی که به خود نگیرد...نیست که باشد، خوب است
ReplyDeleteغیر از این، بی نامی دیگر باید جست برای همه لحظه های تب و تاب دار
تعریفش در شدت ظهور است
ReplyDeleteکه بی تعریف می شود
همیشه
...این یک قانون دلنشین است
@nenu:che birahm!!!har chi bavar koni hamuno mibini hatman
ReplyDelete@ سولماز:
ReplyDeleteهرچی را که دیدم باور کردم
يه روز كه عصباني و دلگيري از زندگي پياده ميشي... زندگي ميره كه بي تو روزها و شبهاش پر از حضور آدمها بشه...كه بي تو اقيانوسهاش پر از ماهي بشه و تنوراش مهياي نون داغ.
ReplyDeleteتنها ميشي, بي كه انگيزه اي براي بازگشت داشته باشي... يه معشوق ميسازي, اوني كه ميتونه تورو ببينه, دركت كنه و لمس انگشتاش شوق زندگي رو در ذره ذره وجودت بيدار كنه. با اون ميتوني خودت رو ببيني كه ديگه حفره اي توي دلت نيست.
اون اونجاست ..يه جايي بين ادما و شلوغيهاشون... فقط بايد پيداش كرد...بايد ديدش...چون چشمها همو پيدا ميكنن
..........................
نوشته ات بسيار زيبا بود
.....
ReplyDeleteتو چه نعمتی داشتی
او چه نعمتی داشت
دختری زیبا و دیگر هیچ
خیال ناشناسی ,اشنا اهنگ ,تمام "اشرف"ها را گاه میسوزد و گاه می نوازد.................ولی تنها عده کمی از این اشرف ها میدونن که این خیال ناشناس نیست .................
ReplyDeletemibakhshid ye soal:
ReplyDeleterage taghviyate iman be eshgh chie?
mishe ahnamei konid lotfan?
doost e azizam, man akhe kasi nistam ke bekham dar bare e Iman o Eshgh rahnamaii konam, aslesh man bad tarin kasi hastam ke bekham rahnamii konam dar in bare ... faghat fekr mikonam iman o eshgh kheili ba ham fargh nadaran aslan, man iman e madarbozorgam o doost dashtam, iman e ammeye mehrabanam ro ham doost daram chon khod e eshgh e ... hamoon o didi? Ali Abedini o Hamid ke az Ebrahim harf mizanan ... EBRAHIM, PEDAR E IMAN ... bahs e eshgh hast o eshgh ...
ReplyDeletenemidoonam rahi baraye taghviat e iman be eshhg hast ke beshe goft ya na ... kash bashe va kash manam peidash konam ...
dorood
به سمت تو برمی گردم
ReplyDeleteدر بستر و در زندگی
و می بینم که تو از ناممگن ساخته شده ای
آن گاه به سمت خویش برمی گردم
و می بینم خود نیز همین گونه ام
هم از این روست که
هر چند که ما عاشق ممکن ایم
اما آن را سرانجام در صندوقی محبوس خواهیم کرد
تا دیگر مانع آن ناممکنی نشود
که بی وجودش ما دیگر با هم نمی بودیم.
روبرتو خوارز
ReplyDeleteاز قلم افتاده بود نام شاعر.