تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها
که سر به صخره ها می فشرد
غریبی و پاکی
تورا به سینه می فشرم
چه شادمانی غمگینی
...
Its a selfish desire to share your crazy thoughts and words with others ... voila ... and by the way , This blog is anything but political, I hate politics ...
29 May 2010
26 May 2010
توی هر شهر غریبی
توی هر شهر غریبی با تو می شه موندنی شد
قصه ی هزار و یکشب می شه بود و خوندنی شد
یه وقتایی مث امروز صدتا موزیک عوض می کنم و هیچکدومش نمی چسبه ... بعد یهو شهرام شب پره آقا می چسبه ... آقا می چسبه ... نه خب انصافن شما ببینین این خوشگله دیگه ...
با تو هر جهنمی می شه بهشت
با تو می شه صدهزار قصه نوشت
قصه ی هزار و یکشب می شه بود و خوندنی شد
یه وقتایی مث امروز صدتا موزیک عوض می کنم و هیچکدومش نمی چسبه ... بعد یهو شهرام شب پره آقا می چسبه ... آقا می چسبه ... نه خب انصافن شما ببینین این خوشگله دیگه ...
با تو هر جهنمی می شه بهشت
با تو می شه صدهزار قصه نوشت
19 May 2010
17 May 2010
14 May 2010
13 May 2010
...
...
دو پرنده ی بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند.
تابستان از کدامین راه فراخواهد رسید
تا عطش
آب ها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها و دریاها را گریستم
...
"احمد شاملو"
دو پرنده ی بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند.
تابستان از کدامین راه فراخواهد رسید
تا عطش
آب ها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها و دریاها را گریستم
...
"احمد شاملو"
12 May 2010
11 May 2010
اندر محاسن مترو تهران
می دونین خوبی مترو تهران چیه؟ صبح ها بوی عرق نمی آد توش ... چون صبح ها یه بویی مثل بوی دهن شب مونده توش می آد ، قدرتی خدا از خیلی ها ... شما بگو یه نفر دو نفر ... بعد می دونین خوبی مترو تهران عصرها چیه؟ دیگه توش بوی دهن نمی آد ... چون بوی عرق همه جا رو گرفته ... بعد باز خوبیش اینه که آدمها توش خیلی صمیمی هستن ... همه جای همه به همه جای همه چسبیده کلن . فکر کنم این برای اینه که حتمن همه از انواع و اقسام بوهای هم مستفیض بشن ... یه مسلمونی هم نیست که وایسته اونجا بگه آقا ، خانوم ، قربونت برم سوار نشو دیگه الآن ... آقا اصلش خیلی محاسن دیگه ای هم هست که ما نمی دونیم از کجا شروع کنیم.
08 May 2010
آشفته ی مویت منم
ای شاه درویشت منم ، درویش بی خویشت منم
بیگانه و خویشت منم ... دارم هوای عاشقی
دیوانه ی رویت منم ، آشفته ی مویت منم
سرگشته ی کویت منم ... دارم هوای عاشقی
آقا این خیلی خوبه ... خیلی خوبه ... یعنی خیلی ...
بیگانه و خویشت منم ... دارم هوای عاشقی
دیوانه ی رویت منم ، آشفته ی مویت منم
سرگشته ی کویت منم ... دارم هوای عاشقی
آقا این خیلی خوبه ... خیلی خوبه ... یعنی خیلی ...
03 May 2010
02 May 2010
نامه ای به یک فرشید
این عبارت "نامه ای به یک فرشید" را از نوشته ای از پوریا امانت گرفتم.
رفیق!
ندیدمت هنوز و دستم به تلفن نمی ره که بهت زنگ بزنم، اصلش همون پیام روز اول رو هم به سختی فرستادم. زنگ بزنم چی بگم؟ می دونی که متاسفم می دونی که دلم می خواست تو این روزها پیشت بودم نمی دونم به چه دردی می خوردم اگه بودم اما وسط مراسم ختم و غم و هزار چیز دیگه شاید می شد پنج دقیقه از یک چیز دیگه حرف بزنیم از یه چیز بی ربط از یه فیلم ... از مری اند مکس مثلن ... یه گوشه ای بریم یه سیگاری روشن کنیم و سکوت کنیم بعد من به قیافه ات نگاه کنم که می دونم تو خستگی و غم چه شکلی می شه ... بعد یهو بگم آقا راستی مری اند مکس رو دیدی؟ بعد پنج دقیقه بریم وسط نامه های مری ... بریم تو آپارتمان مکس ... بریم تو دنیای فیلمی و دیوونگی خودمون که هیچ دعوا و بحث و جدل کاری ای نتونست بگیردش ازمون ، که هیچ خستگی نتونست بگیردش ازمون ... می دونی یاد یه چیزی افتادم ... روزایی که جلسه بود و میومدی دفتر از چهار اینا دیگه دیر دیرام می شد که جلسه تون تموم شه و وایستیم توی حیاط و ده دقیقه بریم وسط فیلما ... از این شاخه به اون شاخه بپریم و هی یادمون بره حرف از کجا شروع شده بود ... و ای داد که این ده دقیقه ها از اون چیزایی هست که بد دلم براش تنگ شده ...
رفیق!
حالا اینجا من چی بگم برات؟ چی بگم بهت؟ جمعه می بینمت ... فکر کنم دست می دیم و روبوسی می کنیم و من ده دقیقه وسط آدمها می شینم و می رم ... آخرش هم شاید بگم غم آخرت باشه ... اما اونا ، اونایی نیست که بخوام بگم ... یعنی حرف همینه ... یعنی من واقعن دلم می خواد غم نبینی دیگه ... اما ، ما کی حرفمون رو مثل آدم بهم زدیم که این بار دفعه ی دومش باشه ؟ ما همیشه حرفهامون صحنه های فیلمها ست یا تیکه های موسیقی ... یعنی آدم کم می آره ، کلمه کم می آد ، همه چی لوس می شه ... می دونی که سریال بین شدم مدتیه ... سکانسی هست که شاید فیلمنامه اش اینجوری باشه :
Outside the hospital/night/ext.
George is standing in the dark. He is sad and a bit confused. He has just lost his father. Cristina comes close. She doesn’t know how to start.
Cristina: There is a club. I am so sorry you had to join the club.
George: I don’t know what to do in a world without him.
Cristina: yeah … it sucks …
They stand there for a while in silence …
رفیق!
یادشون گرامی ، خاطره شون ماندگار و عمر تو و خونواده ی دوست داشتنی ات دراز باد ...
رفیق!
ندیدمت هنوز و دستم به تلفن نمی ره که بهت زنگ بزنم، اصلش همون پیام روز اول رو هم به سختی فرستادم. زنگ بزنم چی بگم؟ می دونی که متاسفم می دونی که دلم می خواست تو این روزها پیشت بودم نمی دونم به چه دردی می خوردم اگه بودم اما وسط مراسم ختم و غم و هزار چیز دیگه شاید می شد پنج دقیقه از یک چیز دیگه حرف بزنیم از یه چیز بی ربط از یه فیلم ... از مری اند مکس مثلن ... یه گوشه ای بریم یه سیگاری روشن کنیم و سکوت کنیم بعد من به قیافه ات نگاه کنم که می دونم تو خستگی و غم چه شکلی می شه ... بعد یهو بگم آقا راستی مری اند مکس رو دیدی؟ بعد پنج دقیقه بریم وسط نامه های مری ... بریم تو آپارتمان مکس ... بریم تو دنیای فیلمی و دیوونگی خودمون که هیچ دعوا و بحث و جدل کاری ای نتونست بگیردش ازمون ، که هیچ خستگی نتونست بگیردش ازمون ... می دونی یاد یه چیزی افتادم ... روزایی که جلسه بود و میومدی دفتر از چهار اینا دیگه دیر دیرام می شد که جلسه تون تموم شه و وایستیم توی حیاط و ده دقیقه بریم وسط فیلما ... از این شاخه به اون شاخه بپریم و هی یادمون بره حرف از کجا شروع شده بود ... و ای داد که این ده دقیقه ها از اون چیزایی هست که بد دلم براش تنگ شده ...
رفیق!
حالا اینجا من چی بگم برات؟ چی بگم بهت؟ جمعه می بینمت ... فکر کنم دست می دیم و روبوسی می کنیم و من ده دقیقه وسط آدمها می شینم و می رم ... آخرش هم شاید بگم غم آخرت باشه ... اما اونا ، اونایی نیست که بخوام بگم ... یعنی حرف همینه ... یعنی من واقعن دلم می خواد غم نبینی دیگه ... اما ، ما کی حرفمون رو مثل آدم بهم زدیم که این بار دفعه ی دومش باشه ؟ ما همیشه حرفهامون صحنه های فیلمها ست یا تیکه های موسیقی ... یعنی آدم کم می آره ، کلمه کم می آد ، همه چی لوس می شه ... می دونی که سریال بین شدم مدتیه ... سکانسی هست که شاید فیلمنامه اش اینجوری باشه :
Outside the hospital/night/ext.
George is standing in the dark. He is sad and a bit confused. He has just lost his father. Cristina comes close. She doesn’t know how to start.
Cristina: There is a club. I am so sorry you had to join the club.
George: I don’t know what to do in a world without him.
Cristina: yeah … it sucks …
They stand there for a while in silence …
رفیق!
یادشون گرامی ، خاطره شون ماندگار و عمر تو و خونواده ی دوست داشتنی ات دراز باد ...
01 May 2010
چه حیف
دو سه بار دستم می ره طرف تلفن که یه زنگی بزنم یا پیغامی بفرستم اقلن که بپرسه: خوبی؟ یا چیزی شبیه این ... بر اساس خیلی چیزهای یک روزهایی ، مطمئن نیستم اصلن که باید دیگه این کار رو بکنم یا نه ... شاید خوب اصلن دوستی به نام سیاوش نمی خوای خب ... زوری که نیست ، هست؟
تلفن رو می ذارم کناری ... فکر می کنم چه حیف ...
تلفن رو می ذارم کناری ... فکر می کنم چه حیف ...
Subscribe to:
Posts (Atom)