دوست دارم "طهران" مهرجویی رو باور کنم. دوست دارم اون همه شور و صفا رو باور کنم که هنوز هست بینمون. آدمهایی رو باور کنم که در هر گرفتاری ای با شور درونی خودشون بهانه ای برای زندگی پیدا می کنن. دایی بابا رو باور کنم که انگار ادامه ی علی عابدینی هست و راستی هم هست. همون پیر فرزانه ای هست که موهاش سفید شده و ریشش. وقتی می خواد به کسی لطف کنه و هدیه ای بده چنان دستی روی سینه می گذاره و چنان سری خم می کنه که انگار اونه که داره چیزی می گیره. اصلش زیبایی ماجرا این هست که به راستی هم اونه که داره چیزی می گیره از این هدیه ها و این همه سخاوت. دوست دارم این آدم ها رو باور کنم اونقدر که از دیدنشون اشکم درمی آد از بس که غنیمت هست حتا گفتن این داستان ها، از بس که ما داریم دور می شیم از این همه زیباییِ انسانی یا ... دور شدیم دیگه. اما این "طهران" اونقدر که حرف اولش عوض شده بقیه ی چیزهاش هم به نظر عوض شده و "تهران" کرم پور به نظر واقعی تر می آد. من این تهران رو بیشتر تجربه کردم، اصلش من فقط این تهران رو تجربه کردم. که کنسرتش لحظه ی آخر لغو شه، که آدماش ده دقیقه هم بی دعوا نتونن حرف عاشقانه با هم بزنن، که آدماش لای فلز خورد شده ی ماشیناشون له بشن و حتا تیتراژش تو زمینه ی سیاه بشینه ... در تهران کرم پور سقف خونه ی کسی خراب نمی شه اما همه زیر آوار هستن ... در طهران مهرجویی سقف خونه تنها خشت و گل هست که "عمله و بنا" می آن و درستش می کنن و حتا اونم نباشه می شه یه چادر زد وسط حیاط و کرسی گذاشت و خوش بود.
"طهران، تهران" رو ببینید که فیلم خوبی هست. هم شیرینی های تلخ اپیزود اول، هم تلخی های تلخ اپیزود دوم.
(در ضمن از من نپرسید چرا این عکس ها اینجوری هستن و ترکیب این صفحه چرا اینقدر زشت هست. سیستم های اتچ در بلاگ اسپات واقعن فاجعه هستن ...)
No comments:
Post a Comment