Its a selfish desire to share your crazy thoughts and words with others ... voila ... and by the way , This blog is anything but political, I hate politics ...
22 February 2010
زین آتش نهفته
خسته ام عصری، شب درست نخوابیدم و همه اش تو دفتر چرتی بودم. اومدم خونه ولو شدم رو تشک و هدفون گذاشتم تو گوشم و چهره به چهره ... نوا ... لطفی ... شجریان ... توی خواب و بیداری لطفی می زد و من تار رو توی دستم حس می کردم بعد از خیلی وقت ... توی خواب و بیداری انگار من بودم که می زدم ... البته بیشتر توی خواب آدم می تونه فکر کنه مثل لطفی داره ساز می زنه ... حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت ، آری به اتفاق جهان می توان گرفت ... صدای شجریان می آد از دور و از نزدیک ... فکر می کنم انگار توی اون کنسرت نشستم الآن ... هنوز لطفی این لطفی این روزها نشده که بجای ساز حرف می زنه و حرف هاش چقدر هم به دل نمی نشینه از بس که ... حرف هست دیگه ... شجریان می خونه و کنارای لبش یه کم می آد پایین و اخماش توهمه و با انگشتاش بازی می کنه و صداش از دور می آد و از نزدیک ... می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست ، از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت ... می رم و می آم در زمان ... آقای ساکت تمرین می ده بهم و من کم کم انگشتام درد می گیره و بعد یه چیزی توی دستم بالا و پایین می ره و از این درد کیف می کنم و از کیف و از ترس کیوان که استاد هست و دوست هست و ترسناک هست و دوست داشتنی، ادامه می دم ... آسوده بر کنار چو پرگار می شدم ، دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت ... رفتم دفتر دستان ... نشستم وسط غولها ... زانوهام می لرزه ... مشکاتیان حرف می زنه و من خیره شدم به انگشتهاش که روی میز ضرب گرفته ... حس می کنم بهترین لحظه ی زندگیم هست ... حس می کنم بهترین جای دنیا هستم ... بیژن نگاهم می کنه و می گه پس می خوای دف بزنی ها؟ صدام از تو حلقم بیرون نمی آد : بله ... می خنده می گه باید ورزش کنی قوی شی ها ... لهجه ی کردی اش از خوشی داره بیچاره ام می کنه ... بازوم رو میگیره، می خنده، می گه خیلی لاغری که ... باز از خوشی می خوام بمیرم ... شنیدم الآن که بیمار شده بیژن ... مشکاتیان هم که نیست دیگر ... زین آتش نهفته که در سینه ی من است ، خورشید شعله ای ست که در آسمان گرفت ... مضرابهای چپ لطفی چیزی رو توی دلم می لرزونه ... روی تشک نیستم دیگه ... خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان ، زین فتنه ها که دامن آخر زمان گرفت ... لطفی سرش رو انداخته پایین و موهاش ریخته توی صورتش هنوز سیاهن موهاش و هنوز دراز و سفید نیستن و هنوز خیلی چیزها هست و خیلی چیزها نیست ... صدای دف بیژن می آد و می پیچه توی آرامگاه فردوسی و می پیچه توی حافظیه ، توی تالار رودکی یا وحدت و می پیچه توی سر من و توی همه ی دنیا ... نهفت شروع می شه ... باز بچه شدم و نیکی هست و من و علی و علیرضا و حسن و هنگامه و رضا و ... کیوان ساز می زنه و هر بار که تموم می شه همیشه حسن اولین کسی هست که صداش در می آد و آروم می گه دست شما درد نکنه ... زین آتش نهفته که در سینه ی من است ... خورشید شعله ای ست ... که در آسمان گرفت ... دوتا خط، کنار لبهای شجریان هست که هنوز خیلی عمیق نشده ... می خور که هر که آخر کار جهان بدید ، از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت ... توی آرامگاه خیام کنسرت داریم ... من کوچک ترین عضو گروه هستم و از وزن تنبک ، پام خواب می ره و گلوم خشک شده و انگشتام یخ زده ... وقت اون کنسرت توی خونه هم همین حال رو دارم ... شعر بابا رو که می خونه دلم یه جوری می شه ... مشتاق ... فاضل بود فکر کنم اسم خودش ، درشت بود و خوش اخلاق و شوخ و اول از همه بهم گفت منم اسم پسرم سیاوش هست ... خیلی خوشم نیومد ... سیاوش من بودم و می دونستم که شاملو هم یه پسر داره که اسمش سیاوش هست و دولت آبادی هم ... اکبر کتاب آهوی بخت من گزل رو بهم هدیه داد که اولش دولت آبادی نوشته برای سیاوش ... اکبر هم نوشت باز هم سیاوش ... خوشم اومد خیلی ... اسم پسر کیوان هم راستی سیاوش هست ... لطفی روی سیم بم که می زنه صدای خلقت کاینات می آد ... آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت ، کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت ... شعر می خونیم و پیرمرد خوشحال نمی شه که من هی شعر یادم می آد و اون گاهی نه ... یه کم خوشم می آد یه کم هم خجالت می کشم ... اون هم خوشش می آد ... دوست دارم که ته چشماش می بینم که کیف می کنه ... گاهی هم به زور می گفت بارک اله سیاوش جان ، بیشتر وقتایی که سه تار می زدم ... صدای اون جمع می آد ... عمو یوسف آروم آروم می خونه و دکتر با صدای گرفته اش از همه انگار بیشتر خوندنش به دلم می شینه ... معلمی می کنه مدام که هم خوبه هم گاهی حوصله سر بر ... بیشتر خوبه اما ... بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند ، کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت ... انگشتهام دل تنگ می شن برای سیمهای سازی که کیوان گرفته برام ... تاری که هیچ وقت جرات نکردم پیش خودش به دست بگیرم ... اونقدر که ترسناک بود اونقدر که بزرگ بود و اونقدر که معلم بود ... اونقدر که من هر چی می دونم از موسیقی مدیون بداخلاقی هاش هستم و خوش اخلاقی های حسن و چه شاگرد بدی بودم ، نه ... چه شاگرد بدی هستم الآن ... آخ ... نوید ... که معلمم بود و چقدر دوستش داشتم و چقدر تنبک ازش یاد گرفتم و چقدر دلم لرزید اون شب که شنیدم ... نوید؟ ... آره مگه نمی دونستی؟ نه! ... پس نوید هم نیست دیگه ... گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره رو به رو ... شرح دهم غم تو را ، نکته به نکته مو به مو ... دلم تنگ شده چقدر برای نمی دانم چی ... برای نمی دانم کی ... می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام ... دجله به دجله یم به یم ، چشمه به چشمه جو به جو ... نیکی داره بچه دار می شه ... رفیق کودکی های پر موسیقی من مادر شده ... صدای دف بیژن باز می پیچد توی مضراب های لطفی و انگشتان ارژنگ می رقصند و شجریان کنار لبهاش رو می ده یه کمی پایین که : ما را همه شب نمی برد خواب ... ای خفته ی روزگار دریاب ... ای خفته ی روزگار دریاب ...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
خوندن متن گنگ و سر درگم اینجوری معمولا عذاب آوره ،هیچیم نمی ده به آدم
ReplyDeleteولی این خوب بود و یه حس خوب از گذشته می ده
همه خاطره خوب من از مشهد...همه جیزی که مو به مو الان یادمه...همیشه یادمه ماله وقتیه که میخواستم جدا شم..
ReplyDeleteدانشگاه و آدمها و ....یه طرف
کلاس سه تار و صدای بچه های سلفژ و ویولن و پیانو که با هم انگار داشتن فقط واسه من میزدن...که چشام خیس شده بود وقتی نفهمیدم!..و این موسیقی تصویر یه خیابون خلوت با درختای بلند و سکوتی که برف داره ...وقتی آروم میشینه رو درختا...کوچه و ماشین هایی که رد میشن با همون صدای آروم...همه اینا توی یه شب معنی میده ...وقتی دلت به اندازه همه دنیا کوچیک شده باشه ...و چشات خیس!!!
که داری میری ..از جایی که توش ...زندگی..رو فهمیدی..(که تا حالا نفهمیده بودیش)که چقدر آدم دوست داشتنی کمه!!!که چقدر تنهایی بزرگه!!که چه عالمی داره..موسیقی.........و تو بین همه نتها...فقط سکوته که.........
دلم چقدر گرفت!!!
چه حسی داشت این..
ReplyDelete