توي باغ وخت سحر،
وختي دست آسمون
سينه ريز نقره اي مي داد به شب،
نم نمك چين وشكن به بركه هاي خواب مي داد،
يه كمي باد ميومد،
گيساي بيدو تاب مي داد،
وختي شبنم
روي مخمل قشنگ يونجه ها
بذر ستاره مي نشوند،
دل من ياد دوتا چشماي جادوي تو بود
بوي باغ بوي تو بود.
توكوچه، چن روزِ پيش
بعد يك بارون ريز بي امون
وختي آفتاب اشكاي پنجره ها رو پاك مي كرد
به تن اقاقيا دس مي كشيد
از رو ديوار ميومد آروم آروم روي زمين
يه نيگا به خاك مي كرد
وختي ياس خواب شب قبلشو يادش ميومد
تو گوش نيلوفر مي گف
اون خجالت مي كشيد
سرشو مي نداخ پايين
دامنشو جمع مي كرد
يه كمي بوي بهار
بوي ياس
بوي بارون، بوي آفتاب بوي خاك
واسه من اينا همه يادِ گلِ روي تو بود
بوي كوچه بوي تو بود
يه كمي قديمترا
تنگ غروب
وقتي گلاي لال عباسي
چترشون براي مهموني شب
باز مي شد
عمر روز آب مي رفت و
دست شب دراز مي شد
وختي كه مادر بزرگ توي حياط
روگلا، روكاگِلا
آب مي پاشيد
آتيش سماورو تيز مي كرد
لامپ چراغ گردسوزو تميز مي كرد
وختي كه پدر بزرگ
آروم آروم
ميومد توي حياط
مي نشس رو قاليچه
روي تخ، كنار حوض
يه كمي نيگا مي كرد
سه تارشو مي ذاش كنار
به كتاب حافظش بوسه مي داد
نرم ومهربون با دس
جلدكتابو ناز مي كرد
بعد صداي آسمون با عطر گل قاطي مي شد
يه رشته هاي نازكي
دلمو به باغچه و سه تار و قاليچه و گل
گره مي زد
پنداري موي تو بود
بوي حياط بوي تو بود.
هميشه اينجوريه
از تو كوچه هاي باروني شب
صداي پاي تو مياد
دشت روز وختي كه خوب تشنه مي شه
تو رو مي خواد
سحر از شونة تو سر مي زنه
ماه مياد پشب شبستون چشات
در مي زنه
باغ دنيا توي پيراهنته
دامن رنگينِ باهار دامنته
قامت نقرة سحر گردنته
حُرم تابستون تنته
آخ چي بگم
شب دراز قصه دراز
وليكن حوصلة گفتن حرفاي منو
شعر دلتنگي دنياي منو
هيچ كلومي نداره
صد سالم قصه بگم
نقل بگم
حرف من از تو
تمومي نداره
----------
مهدی مقصودی