اتفاق خیلی متداولی نیست که هر شب هر شب برایت پیش بیاید که کسی دستش را بکوبد توی شیشه و خون تمام آشپزخانه را پر کند و برای جلوگیری از خونریزی مجبور باشی زخمها را با دستانت فشار بدهی و دست آخر وقتی اوضاع کمی آرام می شود از قیافه ی وحشتزده ی راننده تاکسی متوجه شوی تمام لباسهایت خونی است. یک هفته گذشته بود و اصلن دیگر قهرمان آن داستان تراژیک آنجا نبود که من دوباره وارد همان آشپزخانه شدم. هنوز بوی خون را حتا حس می کردم و تمام آن شب مدام پیش چشمم بود.
چند روز بیشتر قرار نبود او بماند و من تمام این لحظات روزهای آخر را می بلعیدم، او هم می دانست و می فهمید و او هم غنیمت می شمرد شاید این روزها را. فهمیده بود اما که من آن شب نیستم انگار، و فهمیده بود که برگشتن به آن آشپزخانه ی کذایی این بلا را به روزگارم آورده است. نگاه کرد با لبخندی و سکوت که یعنی: بگو.
- این آشپزخانه پر از خاطره های بد است. (می دانست آخرین باری است که آنجا با هم هستیم)
- پس باید برای بعدهایت در این آشپزخانه خاطره های جدید بسازیم ...
و راز حضور حیرت انگیز و بسیار کوتاه او شاید همین بود ... چشمانش که می خندید و دستانش که وقت حرف زدن مثل کودکان مدام دنبال پروانه های خیالی در هوا می رقصید ... و ردی از یک روسری قرمز که مانده است بر همه ی خاطره ها.
No comments:
Post a Comment