آره دیگه یک چیزی می نویسی آدم زیر و بالایش با هم جا به جا می شود بعد هم حتا نمی شود برایت کامنت گذاشت ... یه زنگی زد، در رفت. چه می دانم یه سنگی زد به شیشه ... اما حالا از آنجا که ما خودمان از خودمان فضای مجازی داریم (که بعد از صد سال بازش کردیم و چشم دنیا کور شده هی پزش را می دهیم) همینجا می نویسیم به نیت کامنت برای شما ...
اینکه فرموده اند که بیایم چو به جان آیی تو ... آقا ما اصولن مدتها فکر می کردیم این فرمایش را از پایه و اساس خالی بسته اند. چون یک تصویری یادمان آمد که کلیه ی آدمها و فضاهای آن خیالی است و هرگونه تشابه با آدمهای واقعی کاملن زاییده تخیلات منحرف و افکار پلید دشمنان کوردل می باشد. تصویر از این قرار است که دو نفر نصفه های شب توی سالن پرواز خارجی مهرآباد وقتی هنوز سالن پرواز خارجی داشت، آن بالا توی کافی شاپ روبروی هم نشسته اند. منتظر اعلام یک پرواز کوفت زهرماری هستند که خیلی قرار است ضدحال باشد در زندگی. آها نگفتم راستی ، در آن پرواز فقط یکی از آن دو نفر قرار است باشد. ها دیدید حالا؟ ما که بی خودی به پرواز مردم تهمت کوفت زهرمار بودن نمی زنیم. خانم و آقایی که شما باشید. یکی از آنها هی بغضش را قورت داد و هی لبخند های لوس الکی زد و بعد دست آن یکی را گرفت (آره بابا توی فرودگاه دست همدیگر را می شود گرفت * این ستاره خیلی باحال است حتمن برید پایین و بخوانید) خلاصه دست در دست و چشم در چشم گفت: من الآن می رم اما دلم اینجاست، خیلی هم اینجاست. هر وقت هم دلت خیلی بودنم رو خواست فقط اگه بگی من پریدم توی هواپیما و اومدم. یه چیزی توی این مایه ها گفت خلاصه توی همون مایه ی چون به جان آیی تو ... بعدش چی شد؟ بی خیال واقعن نمی تونین حدس بزنین چی شد؟ اون دو تا زندگی شون رو کردن و به تناوب و به صورت پریودیک هی به جان آمدند و هی خیلی بودن آن یکی را خواستند و هیچ کس هم نپرید توی هیچ هواپیمایی ، یعنی هیچ کس از اون دو تا نپرید اقلن بقیه رو ما نمی دانیم ... چکار به مردم داریم ما؟
بعدها اما به این نتیجه رسیدیم که شاید هم داستان خالی بندی نیست، شاید این یک مسکن قوی ای است که در آن لحظه ی ناجور قرار است زده شود و کلی درد تسکین دهد حتا اگر ته دل بدانی که به جان هم که بیایی ، هی طرف می ناید ، آقا هی می ناید ...
آره ... حالا وقتی به آن دو نفر خیالی غیر واقعی کاملن داستانی زاییده تخیل نگارنده در مهرآباد فکر می کنیم، می بینیم آن لبخندی که بعد از شنیدن این حرف بر لب لرزان آن یکی نشست همان تسکین بود گرچه بعدش اثر این هم مثل هر مسکنی رفت و دهن طرف تا مدت ها سرویس شد اساسی، اما خب نمی شود منکر تسکین شنیدن این حرف هم شد ... باز شنیدنش از نشنیدنش بهتر است ...
خلاصه اینکه حرف است ... دلنشین است خیلی ... اما حرف است ...
ششم مرداد هشتاد و هشت. زاهدان. نه... سیزدهم مرداد هشتاد و هشت.
اووووه کجا؟ نگفتم که الآن بیایید پایین ، اول متن اصلی را بخوانید بعد نوبت ستاره هم می شود، یه کم صبر هم خوب چیزی است ...
و اما * : آقا ما یک نفر را می شناختیم یعنی دو نفر در حقیقت که اینها هر وقت کرم های جانشان می جنبید و یک کار عجیب خل خلی می خواستند بکنند، می رفتند فرودگاه همدیگر را می بوسیدند. تصور کنید که خانه گرم و نرم را رها می کردند، تاکسی می گرفتند ، می رفتند فرودگاه یک ماچ اساسی ای و بعد از هم جدا می شدند و بیرون باز یک تاکسی می گرفتند و تا خانه غش غش می خندیدند ... قیافه ی راننده ی تاکسی خوش خیال را تصور کنید که هی از آیینه به این دو جوان نگاه می کرد که چقدر از دیدن هم خوشحالند لابد که اینقدر می خندند. نه خدائیش کی فکر می کند که اینها آمده اند فقط یک ماچ کنند همدیگر را در ملع عام تا جانوران ریز وجودشان آرام بگیرد؟
باز تاریخ زیر نوشته تان را اشتباه نوشتید جانم. شما هیچ متوجه گذر ایام نیستید که نیستید !
ReplyDeleteعجب ... در ستون های تقویم ، یک ستون اشتباه شد. نه ... فکر کنم گذر ایام رو از روی چیزهای قوی تری از عدد های تقویم متوجه می شوم نیکی عزیز
ReplyDeleteاما خوب سوتی ای بود ها تعطیل شده یه بخش هائی کلن
سیاوش امیدوارم این دو نفر توی پینوشت هیچرقمه شهید و اینها نشوند که من بدجور ازشان خوشم آدمد! (حتمن متوجه شدی که چهقدر از نیمفاصله استفاده میکنم، بله چون تازه کشفش کردم! هههه)ء
ReplyDeleteاین پی نوشتت منو یاد خودم و خودش انداخت که آخر شبا که دیگه جایی باز نبود میرفتیم فرود گاه چون تنها کافی شاپ باز اون جا بود
ReplyDelete